آرش قسمت پایانی

+++ اره، درسته ما خوب نبودیم ولی بدم نبودیم. دست خودمون نبود که این بودیم. سرشتمون این جوری بوده. اصلا نفهمیدیدم خدا ما را واسه چی ساخت. آخی که کجا بود این رو خوندم:

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش

از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود

+++واسه چی ما را ساختی؟ که گند بزنیم به زندگی این و اون؟ برینیم تو اوغات فراغت بقیه؟ این بود هدفت از ساختن ما فقط؟ دس خوش بابا دس خوش+

+++ لامصب بدن درد چند ماه اولش چیزی نیست، خیلی از این دردها بدتر کشیدیم. ولی فکر دردش بده، آدمو دیونه میکنه. افکاری که تو ذهنت می آید. کاش می شد یه دستگاهی ، چیزی میذاشتن و تموم افکار آدمو که آدم رو شکنجه میدن پاک می کردن و راحت می شدیم. دیگه به این مواد لعنتی هیچ وقت فکر نمی کردیم+

آره فکر دردش بد بود. انگار تموم چیزهایی را که فراموش کرده بودی میخواست یه جا به یادت بیاره. باید یه جا جواب گوی این فراموشی بود.

+++ اره ترکش میکنم. کنارش میذارم، راحت میشم، زندگی را دوباره میسازم. من میتونم و هیچ چیز برای من اجبار نیست. اصلا تو فرهنگ لغت ما کلمه ی جبر و اجبار معنی نشده. من هر چی بخوام همونه و کسی به ما نمیتونه چیز دیگه ای بگه. نه آشنا نه غریب . نه بنده خدا نه خود خدا . من خودم جلو خودم دلا نمی شم بند کفشمو ببندم حالا جلو این مواد سر زیر اوردم.

غرور همیشه بد نیست، گاهی آدم مغرور نه فقط خودش را تغییر میده بلکه میتونه یه دنیا را عوض کنه تا بقیه با اون کنار بیاند. ولی تا جایی که غرور باعث زمین خوردن آدم نشه. تاجایی خوب هست غرور که آدم از شکستش خجالت بکشه و غرورش اجازه نده به هر کاری تن بده.

ولی حرف ها، حرف های پای منقلی، برای یه مرد عملی با پای عملی که توان عمل نداشت، بود یا پای عمل واقعا در میان هست؟ تفاوت از کجا تا به کجا بود؟ یعنی این درست بود که، کسی که نشئه بازی کرده بود نمیتونست نشئه بازی را کنار بزاره؟ یادش به پسر چهارسال و خورده ای افتاد. چقدر که دوستش داشت. برای پسرش از این و اون چندتا کبوتر گرفته بود که باهاشون بازی کنه، هم چیزو برای این مواد لعنتی فروخته بود ولی هنوز کبوترها را گذاشته بود که وقتی پسرش برگشت با جوجه هاش بازی کنه.

چهار سال و خورده ای بود که بهناز را ندیده بود و هنوز جا نماز بهناز، داخل اتاق پهن بود. جمعش نکرده بود تا برگرده و دوباره سرجای قبلی نماز بخونه. چقدر که بهناز را دوست داشت و اون دیگه پیشش نیست. دیگه برای کسی اهمیت نداشت. داداشاش بهش سر نمی زدند و پدر  مادرش هم به چشم حقارت بهش نگاه میکردند. چند بار تصمی به خودکشی گرفته بود ولی نتونسته بود . نه اینکه قدرتش را نداشت. نگاهی به در و دیوار اتاق کرد و دید که همه دیوارها با اسم بهناز و خاطراتش با اون پر شده. همه ی دیوار پر بود از اینکه بهناز دوستت دارم و چقدر هم که دوستش داشت. چه باید میکرد؟.

خودکار را برداشت و باز خطی به خطهای دیوار اضافه کرد” من با اعتیادم شما را کشتم و دوری شما مرا کشت”

از جایش بلند شد، امشب از همیشه بیشتر کشیده بود. حالت طبیعی نداشت، خیلی وقت بود که مواد تا این  حد، روش اینطور تاثیر نذاشته بود.

نه اینکه میترسید. برای اون ترس وجود نداشت، اجبار زندگی وجود نداشت، هیچ چیز نمی توانست او را مجبور کنه ولی مواد او را گرفتار کرده بود. آری چیزی او را رام و اسیر کرده بود که هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد. بر سر بهناز که عاشقش بود چه می آمد؟ عاشق کسی دیگه ای می شد و و حداقل خوشبخت تر از حالا می بود.

بر سر پسرش که تما زندگی و دنیای او بود چه؟ دقیق که شد فهمید همه چیز بستگی به پسرش دارد و نه او. خودش هم که برای هیچ کس مهم نبود. نه برای خودش دیگر مهم بود نه برای دیگران. بهترین راه این بود؟

بالاتر از سیاهی برای او رنگی نبود، اما قدرت رنگ سفید، ماورالطبیعه هست. رنگ سفید قدرت این را داره که هر رنگی را که میخواد کمرنگ کنه تا محو بشه! ولی نباید یکی بود. یک دست صدا نداره .  با یک قطره رنگ سیاه ،یک قوطی رنگ سفید، سیاه خواهد شد. نفوذ رنگ سیاه همیشه همه جا به وضوح پیدا بود. نباید گذاشت که نور بمیرد و خاموشی جان بگیرد. اگر انسان بخواهد میشود جبر را شکست وآزاد شد. سرنشوت را شکست داد و قصه نوشت. کافیست فقط بخواهد! نگاهش به موتورش افتاد ، همان موتوری که با بهناز خاطره بازی کرده بود و بندی که روی موتور بسته شده بود. بند را حلقه کرد…

چند روز بعد تورج که همسایه آرش بود با خانواده او تماس گرفتند که بوی بسیار زننده ای از خانه ی او می آید.

شب بود،شب جمعه، که خانواده برای بازدید از خانه آرش  آمدند که با صحنه وحشتناکی مواجه شدند. شب بود، شب دلگیر جمعه!

زندگی آسان نیست

که به هرجا که دل افتاد، توان بال کشید

باد وحشی همه جا در گذر است

خبر کوچ رفیقان نبود دیگر هیچ

تو اگر خواست رفتن داری

بال را باز بکن

که تنان از گذر تیر خرامان ترسند

پر و بال و سر خود ،گوشه ی آن قفسِ تنگ، بستند

خبری از خبر لذت پرواز نبود

لذت از ترس شکارچی کجاست

سفر سخت چرا آسان نیست،

 با همسفرم

قصه ی تلخ ترک وطن نیست دگر شیرین جان

همه عادت کرند، که بسازن با آن

خاطراتت پس کو

تو دگر پست تر از پست شدی

برکه ای بودی و مرداب و کمی سخت شدی

که به ساکن بودن در همه عمر، تن دادی

باید تنها خیزم

به کدامین سو سفر اغاز کنم

بال را باز بکن ،که پریدن زیباست

                                                                                                          محمد امین زینلی

06/01/2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment