آقای نویسنده قسمت چهارم

بنابراین چنین زندگی هیچگاه پشتوانه محکمی نخواهد داشت و ضمنا فرزندی هم در کار نبود تا رشته را محکمتر کند، با توافق مثل انسانهای متمدن از یکدیگر جدا شدیم و خیلی دوستانه باین زندگی بسیار سرد خاتمه دادیم؟ گفتم. « من قانع شدم و شما را کاملا درک میکنم، زیرا زندگی بدون عشق بی معناست. » آنشب با هزاران افکار درهم و برهم در حالیکه دکتر با مهربانی و عطوفت یکی از کتابهای زیبایش را بعنوان هدیه بمن تقدیم کرد تا مطالعه کنم، خوشحال شدم و صمیمانه از این لطف اوتشکر کردم. اسم مرا داخل کتاب با امضای زیبایی قبلا نوشته بود؟! از خوشحالی دو بال کم داشتم تا پرواز کنم! نا چارا من و دکتر بدورد گفتیم و از هم جدا شدیم و دیدارهای بعدی را به آینده واگذار نمودیم.

از آنشب ببعد اثر شگرفی از این دیدار در من پدیدار شد! حس میکردم که ما خیلی شبیه بهم هستیم، دلم میخواست درست پا جای پای دکتر بگذارم؟ سعی میکردم از او تقلید کنم. او بزرگترین الگوی من میشد. انسانی وارسته، متین ، بی ریا و مهربان و صد البته نویسنده زبر دستی که کسی به گرد پایش هم نمیرسید؟ با سخنان زیبایش بخصوص وقتیکه از رمان عاشقانه گفتگو میکرد و زمانیکه صحبتها و سخنان بسیار پر معنا و جدی را به رشته تحریر در میآورد، برایم بینظیر بود! همواره سعی ام بر آن بود و شاید هم نا خودآگاه بسمت کارهای زیبای او کشیده میشدم؟؟ آنقدر داستانها و رمانهایش را با گوش جان خواندم و شنیدم که با خودم کلنجار میرفتم! گاه خود را منع میکردم به ازدواج با شخصی که درست همسن و سال پدرم بود و گاه تشویق میکردم که او جایگاه بلندی در زندگی من خواهد داشت؟ اما مادرم در مورد شخص دیگری به نام چارلی پا فشاری میکرد، سرمایه دار بزرگی که همه چیز را دردست داشت ودنیا را روی دستهای خودش میچرخاند؟ سالها بود چارلی یکی از خواستگاران پر و پا قرصی بود که در صحنه زندگی من حضور پر رنگی داشت. اما من کمترین اعتنایی به او نداشتم؛ مادرم مدام زنگ میزد و از دکتر چارلی برایم تعریف میکرد. اما من در وادی عشق غرق گشتم و پارو زنان بدنبال ساحل خوشبختی البته با کمک دستهای پر توان و فکر خلاق دکتر رابرت میگشتم واین مسیر سخت را می پیمودم؟! در نهایت بعد از ممارستهای گوناگون به آرزو و خواسته خودم که همانا شبیه آقای نویسنده بشوم و درست در قالب او ظاهر گردم محقق میشد؟؟ خوشبختانه کم کم بعد از مدت زمان کوتاهی توانستم اولین کتابم را که خواب و خیالی بیش نبود؛ با کمک دکتر به چاپ برسانم که بینهایت مورد توجه قرار گرفت!! غیر باور برای خودم همچنین دکتر و اطرافیان شده بود؟! چقدر شیرین و باعث افتخار، زمانیکه این مژده بزرگ را از جانب دکتر دریافت کردم و مورد تشویق شدید او قرار گرفتم،

هرگز از یاد نخواهم برد؟ من با نوشتن دومین کتابم بنام عشق گمشده برای خودم اسم و رسمی پیدا کردم و این افتخارات را در حقیقت بخاطر وجود آقای نویسنده بدست آورده بودم! غرق در شادی این موفقیت بودم که مادرم با نگرانی گفت. «دخترم مارگیریت کم کم وقت ازدواج تو رسیده؛ خواهش میکنم جواب چارلی را بده بهتر از دکتر چارلی خواستگاری نخواهی داشت؟ » من هم با جواب سر بالا پاسخ مادرم را دادم گفتم. « در حال حاضر باید فکر کنم تا درسم تموم بشه، باین ترتیب او کمی قانع میشد و مادرم را نا امید نمیکردم.» درسهای دانشگاه سنگین و نیاز به مدت بیشتری داشت و من هم ممارست خودم را بیش از پیش میکردم. دکتر رابرت رئیس دانشگاه مرا امید وار میساخت که این بار جایزه بهترین نویسنده به من تعلق خواهد گرفت! عشق و احساسی که من به استاد رابرت داشتم، فقط یک حس عاشقانه نبود بلکه او تنها فردی در زندگیم بود که یاد پدرم را هم در من زنده میکرد. کمبود او را هیچگاه با وجود دکتر، احساس نمیکردم و این برایم بسیار حائز اهمیت بود؟ من و دکتر برای هم میمردیم، شدیدترین عشقها را تجربه میکردم و هردوی ما از وجود هم لذت میبردیم! دکتر بین دانشجویان ومردم شهرهوا خواهانی داشت و همواره مورد علاقه همگان قرار میگرفت. آنقدر از انسانیت و مردانگی او داستانها شنیده و خوانده بودم که شاید بیقین ندیده شیفته او شدم!! از کتاب و نوشته های پر معنا و زیبایش که همه شهر مسخ او شده بودند و او را می ستودند؟ بلاخره بعد از نظر خواهی از مردم و نیکیهای بیشمارخودش که در زندگی بسیار انجام داده بود، دکتربا شخصیتی استثنایی شهردار شهر شد؟ البته منهم ساکت ننشستم و برایش تبلیغات زیادی میکردم و نقش پر رنگی در پیروزی او در این رویداد داشتم. خوبی رابرت ورد زبانها شد، کم کم بگوش مرد ظاهرا سرمایه دار موفقی مثل چارلی رسید! بخصوص نامزدی من با رابرت که بامخا لفتهای مادرم روبرو شد؟ چارلی هم بوسیله مادرم در جریان ماجرای ما قرار گرفت! چارلی دوستان زیادی با ضرب زور و پول دور خودش جمع نموده بود.

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

21.02.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment