سایه تنهایی فصل دوازدهم

فصل دوازدهم

که صدای او مرا بخود آورد.
محمدگفت:« امین جان بهت تبریک میگم عروس خانم جواب مثبت دادند! » من مات و مبهوت نمیدانستم چکار کنم؟
محمد ادامه داد:« شاید از شما خجالت میکشن چون در راه جواب مثبت را از ایشان گرفتم.»
همگی بمن و امین نگاه کردند؛ دست میزدند و بوسه ها نثار کردند و تبریک میگفتند. مادر جلو آمد و باشادی صورت عروس را میبوسید و آرزوی خوشبختی میکرد. محمد کار خودش را کرده و مرا در عمل انجام شده قرار میداد! چیزی نگفتم چون دلم نمیخواست حرف او را خراب کنم؟ برق شادی را در چشمان امین میدیدم ،دستهای مرا با عشق بوسید سپس جلویم زانو زد، حلقه ای که از قبل آماده کرده، در انگشتم فرو برد. تمام اینها چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، ما به این راحتی نامزد شدیم ؛چیزی نگفتم با این کار خواستم احترام خودم را به خواست محمد ثابت کنم. آهنگ شاد بسیار زیبائی که خواهران با آن رقص و پایکوبی میکردند هرلحظه مهیج تر میشد. من همینطور مات و مبهوت نا ظر بر این اتفاقات بودم ! محمد کناری نشسته و نگاه میکرد در یک لحظه صورت جذاب او که با لبخندی تصنعی تزئین شده بود را میدیدم ؟ اصلا کسی را نمیدید غرق در افکار خودش اما از اینکه توانسته امین برادرش را به مراد دلش برساند، نگاه پیروز مندانه ای داشت! امین از شادی سر از پا نمی شناخت و یک لحظه آرام و قرار نداشت، مرتب در رفت و آمد بود. شام را آوردند من و امین در کنار هم اما محمد باز هم نبود! امین جوک میگفت شوخی میکرد. منتظر محمد لحظه شماری میکردم، تا با هم به منزل بر گردیم و قطا حرفهائی هم خواهیم داشت. کم کم صحبتها به پایان می رسید از خانواده آنها چیز زیادی نمیدانستم ؛آنها هم در مورد من از خیلی مسائل بی اطلاع بودند. مادر جلو آمد.
گفت:« آرام جان یک روز مفصل باید با هم صحبت کنیم؟»
« گفتم حتما !» امین نزدیک در منتظر من ایستاده بود. زود آماده شدم کتم را پوشیدم کیفم را دستم گرفتم وبا خدا حافظی از همه فامیل بیرون آمدم. در حالیکه منتظر بودم محمد مرا برساند .امین در اتو مبیل را برایم باز کرد! جلو کنارش نشستم حلقه قشنگی بود در دستم خود نمائی میکرد. امین در حالیکه به دستها و حلقه نگاه میکرد.
گفت:«عزیزم برازنده دستهای تست امیدوارم همیشه و تا ابد بماند.»
«گفتم حتما!» شادی بی حدش را برق چشمانش خبر میداد؟ لبخند زیبائی روی لبش نقش بسته بود و با زمزمه کردن آهنگ عاشقانه ای چشم از من بر نمیداشت!
گفتم: مواظب باش جلو رو نگاه کن ! اتو مبیل به آرامی عروس و داماد را میبرد اما من زیاد خوشحال نبودم، امین متوجه شد و گفت :«عزیزم چرا نمیخندی امروز اولین روز من و توهست، آرام جان خوشحال نیستی ؟»
گفتم: چرا ولی بخاطر خانواده که از من دور هستند وماجرای نامزدی مرا نمیدانند ناراحتم!
امین خندید وگفت:« اینکه نگرانی نداره آنها هم خوشبختی دخترشان را میخواهند، ناراحت نباش حتما از شنیدن ازدواج ما خیلی خوشحال حواهند شد.
دستش را بطرف من آورد نمی توانستم رد کنم، چیزی نگفتم دستهای پر حرارت و گرمی داشت. محکم دستم را میفشرد و گاه روی قلبش میگذاشت! عاشق بود و دلباخته کاملا احساسات او را درک میکردم. اما متاسفانه یکطرفه او بخوبی نمی دانست که طرف اصلی کیست؟ ومطمئن بودم هرگز نخواهد فهمید! با این فداکاری که محمد در حق امین کرده، برادری و عشق خودش را بمن و او ثابت نموده. باین ترتیب او را بیشتر میخواستم بخصوص آنکه جوانمردی او را هم دیدم تمام مشخصات خوبی که یکی از آنها کافی ایست انسان را منقلب کند در او دیده میشد. از انسانیت، ، نوع دوستی وزیبایی ،همه چیزهای خوب دنیا در او جمع گشته به معنای واقعی کلمه انسان بود.
امین چندین بار به دستهایم بوسه زد و بالاخره با خدا حافظی گرمی جدا شدیم. مست شده بودم ،آن سایه تنهائی که همیشه در کنارم حس میکردم اکنون تبدیل به نور شده. به گمانم عشق امین است که در زندگی به من آرامش میدهد، نباید عشق او را رد کنم. بیاد گذشته تلخ که میا فتم، او را هم می پذیرم. درست است که واقعا عاشق او نیستم! اما او میتواند روزنه امیدی در زندگی من باشد؟ قطا عشق بعد از ازدواج را برایم به ارمغان میاورد؛ نمیدانم؟!! با امین خدا حافظی کردم وکلید در را انداختم داخل ساختمان شدم. ازدواج جالبی بود محمد پا در میانی کردومسئله را رفع و رجوع نمود .ازیکطرف عشق او از طرف دیگر موضوع ازدواج را چگونه با پدر و مادرم در میان بگذارم! قرار است یکماه دیگه نزد آنها بروم چه خواهد شد ؟ آیا خوشحال میشوند یا خیرنمیدانم؟!! باز نمیدانستم خودم چه احساسی دارم؟ از یکطرف امین که هیچ ایرادی در او نمیدیدم و عاشقانه مرا می پرستید. از طرف دیگر برادر بزرگتر که عشق او در دلم ماوا گرفته بود! می بایست خودم را از او و عشقش دور کنم ،این رشته محکم و نا گسستنی را از هم جدا ساخته، زندگی آرامی را با امین آغاز کنم. امین زنگ زد و رشته افکارم از هم گسست.
گفت :«عزیزمیخواستم ببینم حالت چطوره ؟خوابیدی یا نه.»
گفتم:« راستش داشتم فکر میکردم، ظاهرا در تختخواب هستم اما فکرم درگیر اتفاقات و جریانات امروز میباشد.»
امین ادامه داد:چطور بود فکر میکنی اتفاق قشنگی در زندگی من و تو افتاد؟
گفتم: بله همینطوره شکی درش نیست که با تو زندگی قشنگی خواهم داشت. ولی خانواده من هنوز اطلاع ندارند ضمنا شما ازمن چیزی نمیدانید؛ من فکر میکنم کاملا یکدیگر را نشناختیم!
امین با مهربانی و صمیمیت گفت: عزیزم عشق بی دلیل وارد قلب ما انسانها نمیشود. اگر پاک و بی ریا نباشیم محال است که چنین احساسی بسراغ ما بیاید! بنابراین خودش این امر را ثابت میکند.
ادامه داد: در حالیکه بغض گلویش را میفشرد.
گفت :امشب بیشتر از همیشه دلم برات تنگ شده؟ نامزد عزیزم دوری از تو دشواره ! فکر میکنم امشب تا صبح از خوشحالی و عشق تو بیدار بمونم.
گفتم : نه امین برو بگیر بخواب تا فردا صبح زود با فکر بهتر سر کارو زندگی بری، بخصوص تو که کار دشوارخلبانی را بعهده داری و جان عده زیادی دستت امانت است.
امین گفت: بله کاملا درسته آرام جان شب بخیر عشق من خدا نگهدار

نویسده ملیحه ضیایی فشمی

29 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment