سایه تنهایی فصل هشتم

سایه تنهایی فصل هشتم

عزیزم من ترا خوشبخت میکنم ما بهترین زوج دنیا خواهیم شد! نمیدانستم چه جوابی بدم ؟!!
گفتم: منو غافلگیر کردی و در عمل انجام شده قرار دادی؟
ادامه دادم: عزیزم موضوع را با من در جریان میگذاشتی؟
امین خندید وادامه داد: همینکه الان اینجا نشستی یعنی جواب خودت را دادی، ضمنا من با خانواده خیلی صحبت کردم. آنها بخاطر اینکه تو اینقدرخود ساخته ، با شهامت ، سنگین ، با وقار، بتنهائی شرکت بزرگی را میگردانی ترا ستودند و بمن تبریک گفتند. خدایا چی می تونستم بگم؟ حرفی نمانده بود. امین جوان برازنده ای که شغل مناسبی داشت ، بسیار خونگرم واقعاخودش بودو تظاهر نمیکرد. راست میگفت اگر با او ازدواج کنم بدون شک خوشبخت خواهم شد! شرینی آورد و تعارف کرد.
گفت: اینم شرینی نامزدی ما با لبخند و نگاه معصومانه ای مرا مینگریست. نمیدانستم چه جوابی به او بدهم؟
گفتم: هنوز ما به درستی یکدیگر را نمی شناسیم؟ حرفم را قطع کرد!
گفت: بهانه نیار عزیزم من با یک نگاه افراد را حلاجی میکنم هرگز اشتباهی در کار نیست.
امین تصمیم خودش را گرفته بود و تمام حرفهایش از صمیم قلب و به سادگی ودلپاکی خاصی بیان میکرد!
گفتم: پس بنا براین نیاز بفکر دارم اجازه میدهی؟ امین درحالیکه سرش رابه زیر انداخته کمی هم ناراحت بود.
گفت: خوب فکرها تو بکن بعدا جواب بده؟ دستهایش را جلو آورد تا دستم را بگیرد اما فقط با او خداحافظی کردم ودر واقع پا به فرار گذاشتم! نیاز به پیاده روی داشتم تا مشکلات و مسائل را بررسی کنم و مسیر زندگی خودم را بدرستی تعین نمایم. خوب که فکر کردم.
گفتم: اکنون سه راه پیش پای من هست.
یک- رفتن پیش پدر و مادرم و همه چیز را رها نمودن.
دو-ازدواج با امین و یک عمر راحتی وآرامش.
سه- نشستن بپای عشق بی سرانجام محمد که اصلا معلوم نیست چه احساسی بمن داره؟ وآن خانمی که همیشه همراه اوست کیه؟!!
اینها همه سئوال و جوابهایی بودند که وجود داشت؟ امین به من ابراز عشق میکرد خود را خواستگار پر و پا قر صی نشان میداد،حالا با دانستن این حقیقت که واقعا علاقه اوجدی ایست مسئله حقیقتا دشوارتر بنظر میرسید. با بودن امین آنهم بعنوان برادر کوچکتر محمد، هیچگاه این آرزوی من یعنی ازدواج ورسیدن به محمد تحقق پیدا نمیکرد؟ امری محال بود! بخصوص اینکه هنوز مسکوت باقی مانده و روشن نشده، خانمی که همیشه با محمد دیده میشه کی میتونه باشه؟

خیلی مسئله بغرنج و پیچیده شده، در این کوره راه باریک نقطه روشنی سو سو نمیزد که نوری بتابد وامید کوچکی را با خود بیاورد همه چیز در تاریکی و سیاهی مطلق قرار گرفته. عشق و علاقه من هم روز بروز پیشرفته تر میشد و گریزی از آن نمی دیدم ! دیگر نمی توانستم با امین درد د ل کنم قبلا در مورد محمد با او تلفنی صحبت میکردم ولی نمیدانستم که محمد برادر امین است اما اکنون او میداند ! شاید هم امین فراموش کرده و حقیقت ماجرا را نمیداند؟ فکرم دیگه کار نمیکرد قضیه بیشتر گسترش پیدا خواهد کرد. هر چه به آن می اندیشم نتیجه عکس را برایم داشت. تصمیم گرفتم هر طور شده بدون انکه حرفی به آنها بزنم به پدر و مادرم جواب مثبت بدهم و بطرف آنها بر گردم؟ اما چطور این کار را انجام بدم؟!!
عشق محمد در قلب و جانم ریشه دوانده ، گلهای زیبا و خوشرنگی از این علاقه بر رخسارم نمایان گشته. آیا من قادر هستم که محمد را هرگز نبینم؟ خواستگاری و عشق امین را بدون جواب بگذارم؟ خوب که فکر میکردم چندی پیش دنیای قشنگی برای خودم داشتم بی خبری از عشق، زندگی ،غم هجران، دوری معشوق همه وهمه در یک آن واحد برایم به وجود آمد! قبلا حتی بفکرم هم خطور نمیکرداین چنین زار و پریشان با چشمهای گریان از خداوند طلب لحظه ای دیدن عشقم ،از او شنیدن حرفی دلپذیر و مهربانانه را داشته باشم. اکنون هردو پای من بسته شده در حالیکه دیواری صاف و مستقیم پیش رو دارم که می بایست از آن بالا روم شاید پشت آن آزادی در انتظارم باشد ! من نا توان وعاجز از درک چنین احساس شدید وناگهانی هنوز نتوانستم با محمد صحبت کنم؟ وجود آن زن وهمچنین راه ندادن محمد، با برخورد سردی که هنوز یخ های بین ما آب نشده !

باین زودیها هم امکانش میسر نمی باشد. جلوی آینه نشستم و بعنوان یک شاکی جواب و سئوال میکردم؟ درواقع کلاهم را قاضی کرده بودم تا علت وقایع اخیر را جویا شوم ! سر درگمی، حقایق تلخ تنهائی و بی همزبانی، در درونم غوغای عظیمی بوجود آورده بود. ای کاش دردامان پر محبت خانواده حوشبختی بدنیا می آمدم که یقینا این مصیبت گریبا نگیرم نمیشد. میبایست بیشتر بیاندیشم راهی که به خوشبختی منتهی میشود را پیدا کنم؟ به ساعت نگاه کردم خیلی دیرشده از وقت خوابم هم گذشته چطور صبح زود برخیزم؟ سریع به تختخواب پناه بردم شاید آرامشی برایم بیاورد و غمهایم را فراموش کنم .خواب معجزه گر به کمکم آمد وتمامی اندوهم رابا خود پاک کرد ومرا به دنیای دیگری سپرد. قبل از طلوع خورشید بیدار شدم در حالیکه تمام بدنم کوفته واز فکر نگران کننده محمد امیدی برای ادامه حیات وکار نداشتم ! با بی حوصلگی بر خاستم، میل به خوردن هیچ چیز را پیدا نکردم؛ ترجیح دادم همینطور بطرف اداره و شرکت حرکت کنم. کاملا ساده وصورتی پاک بدون ذره ای آرایش، بشرکت رسیدم. آنقدر افکار درهم و برهم دورم را احاطه کرده بود که اصلا متوجه خیابان ، راه و ترافیک نشدم. کارهای شرکت مثل همیشه یکنواخت و آزار دهنده ، تلفن زنگ زد مادرم بود.
دخترم چکارکردی آماده شدی کی پرواز داری ؟
گفتم: مادر چرا فیلتون یاد هندوستان کرده ! توی اینهمه مشکلات من شما هم وقت گیر آوردین؟
مادرم گفت:
آرام جان آخه چه مشکلی داری؟ همش یک شرکت که تو اداره میکنی آنهم واگذارش کن.
مادر جان بهمین راحتی که شما صحبت میکنی نیست. من باید شخصی مورد اطمینان و همینطور وارد بکار راپیدا کنم بعد که همه چیز آماده شد، بتونم نزد شما بیام.
خوب دختر عزیزم یک ماه فرصت کافیه که کارها را راستو ریس کنی، بلند شی با خیالی آسوده بیائی.
کمی مکث کردم گفتم: حالا کمی بهتر شد یکماه بد نیست ضمنا فکرهاموجمع میکنم.
مادر: چی گفتی؟
هیچی نگفتم مادر جون باشه قبوله.
راستی پدر چطوره؟
اگر دوست داشتی با پدرت هم تماسی بگیر!
باشه خدا نگهدار.
مادرم با شور و اشتییاق از من میخواست؛ نزد آنها بشتابم ! صدایش مثل همیشه نبود تغیر کرده؛ مهربانتربنظر میرسید. شاید هم من اینطور تصور میکردم؟ در لاک خودم فرو رفته بودم ، با دیدن انبوهی از نامه های امضا نشده پیش رویم ،غمم افزونتر شد . صدای مجدد تلفن مرا به دنیای واقعیتها و مشکلات فرا خواند ! گوشی راپس از چند بار زنگ زدن بلند کردم، و با بی حوصلگی جواب دادم.
بفرمائید. سلام آرام خانم محمد هستم ! لحظه ای از خود بی خود شدم به پته پته افتادم که چی شده ؟ اتاق دور سرم میچرخید. سکوت کردم آرام خانم صدام نمیاد؟
گفتم: ببخشید چرا شنیدم محمد آقا شما هستید؟
سلام خوبین خانواده چطورند؟
گفت: همگی خوبند سلام دارند.
سلامت باشید.
محمد ادامه داد. غرض از مزاحمت می خواستم در مورد شرکت و پاره ای از مشکلات آن تبادل نظرداشته باشم؟
از شنیدن حرفهای دلگرم کننده او مست شده بودم.

گفت: میام شرکت اتاق شما
گفتم: باشه منتظرم! گوشی را گذاشتم و فریاد کشیدم ؛چه سور پرایز قشنگی. امروز محمد به دیدار من میاید! اما من کاملا ساده و بدون آرایش هستم، اگر اطلاع داشتم…….خوب زیاد مهم نیست همینکه او را می بینم، خودش بسیارعالیست. زود بلند شدم دستی به سر و روی خودم کشیدم. به آینه نگاه سطحی انداختم ، قلبی پر از تپش، چشمانی که برق شادی آن باز تابی داشت ،لبخندی هم گوشه لبم دیده میشد

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

17 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment