سایه تنهایی فصل پانزدهم

فصل پانزدهم

خوب که فکر میکردم بیشتر میفهمیدم این کار یک اشتباه محض بوده؟ این نامزدی و این احساس یکطرفه از جانب امین! نمیبایست من به این ازدواج نا خواسته تن میدادم. باز هم دیر نشده من باید همه چیز را به امین بگویم و کاملا قضیه روشن بشه ؟بهتره که از زبان من بشنود تا دیگری. صبح زود با نگرانی شدید از خواب پریدم، سرم مثل توپ سنگین شده بودو چشمانم باز نمیشد. سریعا حاضر شدم و به طرف شرکت حرکت نمودم. خیلی زود خودم را بین اوراق معوقعه شرکت ومردم منتظر و شاکی یافتم؟
حوصله هیچکس را نداشتم در را از تو قفل کردم گوشی تلفن را برداشتم و بدون فکر قبلی شماره محمد را گرفتم. صدای گرم و مهربان او مثل مرهمی بود که قلب بیمارم را شفا میدادو نوازش میکرد. کمی از اضطرابم کم شد و عشق آتشین محمد چهره ام را گلگون نمود. صدایم میلرزید و نمی توانستم به خوبی کلمات را ادا کنم.
با کمی مکث گفتم: محمد جان سلام .
گفت: آرام جان شما هستید؟
گفتم : بله خودم هستم.
محمد گفت: چی شده صبح به این زودی مسئله ای پیش آمده؟
گفتم: آره امروز می خواهم ترا ببینم؟ می خواست بهانه ای جور کند و عذر خواهی کند.
گفتم: نه نیار خیلی مهمه!
گفت: باشه ظهر موقع صرف غذا رستوران برگ سبز.
گفتم باشه میام. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا نه؟ اما دیدن محمد در کنارش صرف غذا و صحبت با او خیلی شیرین بود، تجسم آنهم قلبم را مالش میداد. کارها را سر هم بندی کردم و بقیه آنرا به افراد دیگری سپردم. جلوی آینه رفتم و تا می توانستم زیبا ساختم، آنقدر دلفریب که او نتواند نه بیاورد؟ به چهره بسیار جذابی که پیدا کرده بودم با گیسوان افشان ودلبرانه خنده شیرینی کردم. لباس بسیار زیبا و کفشم را پوشیدم، کیف شیکی به دست گرفتم از در شرکت بیرون آمدم و به طرف رستوران برگ سبز راه می پیمودم! رستورانی که همه چیز آن به رنگ سبز بود نمایان گشت.

از دور صورت جذاب محمد را می دیدم آنجا را روشن ساخته بود؟ بطرفش پر گشودم فورا از جایش برخاست و صندلی را به رسم ادب برایم بیرون کشید، تا راحت بنشینم روبروی من نشست اما من بیشتر تمایل داشتم در کنارم باشد و این بسیارعالی بود.
محمد گفت:آرام جان چی شده؟ کلمه عزیزم را بکار میبرد! البته منظور بدی نداشت مرا همان زن برادر می خواند.
گفتم: نه چیزی نیست راستش چطوری بگم؟ کمی به لکنت افتاده بودم.
ادامه دادم: دیشب منزل مادر بزرگ توی صندوق قدیمی چیزی دیدم که مرا به وحشت انداخت. محمد در حالیکه خیلی کنجکاو شده بود.
پرسید مگه چی دیدی؟
گفتم: تفنگ ،چاقو چند چیز دیگه!
گفت: نگران نباش اینها هیچکدام خطری ندارند، تنها وسائل پدر بزرگ و مادر بزرگه که به یادگار مانده.
بی مقدمه ادامه دادم: امین اگه از حقیقت ماجرا خبر دار بشه چه خواهد شد؟
گفت: چه حقیقتی؟
گفتم: خودت بهتر میدانی عزیزم.
گفت: واقعا نمیدانم؟
خیلی راحت گفتم: عشق من و تو را اگر امین بفهمد…حرف مرا قطع کرد وخندید
. ادامه داد: اشتباه میکنی عزیزم چنین نیست.

ازشنیدن جواب محمد یکه خوردم! لحظه ای سکوت کردم چون منظورش را نمی فهمیدم؟ یعنی او عاشق من نیست یا اینکه امین چیزی نمی داند؟!!
اما من عاشق بودم و همین کافی بود. این را به خوبی می دانستم که بهیچوجه نمی توانم محمد را فراموش کنم!
گفتم: محمد جان از تو می خواهم حقیقت را برای امین بگویی واو را از اشتباه بیرون بیاری، از اول میبایست میگفتی که من امین را دوست ندارم؟ تنها بعنوان دوستی که با او دردل میکردم کاملا قبولش دارم، اما نه برای ازدواج. محمد نگذاشت که من عشق بزرگم را اعتراف کنم و بی پروا بگویم. سرش را به زیر افکنده وچهره اش را غم بزرگی پوشانده بود از من خواهش میکرد امین را قبول کنم ،چون با او یک عمر خوشبختی خواهم داشت. حرفهای نا امید کننده میزد مرا نمی خواست همش از امین صحبت میکرد، فکر میکنم من هم دچارعشق من یکطرفه شدم ،خیلی عذاب آور بود. آخه چرا با کسی که عاشقش نیستم زندگی کنم؛ کم کم نا امید میشدم. هیچ چیز از غذای رستوران برگ سبز نخوردیم هردو با ناراحتی و نگرانی از آنجا بیرون آمدیم.
حوصله رفتن به شرکت را نداشتم. محمد خواست مرا برساند اما تاکسی همان لحظه سررسید، با خدا حافظی سردی آنجا را ترک کردم. فکرها همه ناراحت کننده بود، سایه تنهایی دست از سرم بر نمی داشت و من همیشه تنها بودم. زود به منزل رسیدم یکراست به طرف اتاق خواب رفتم، روی تخت دراز کشیدم دیگه چیزی برایم مهم نبود! چون محمد مرا نمی خواست منهم عاشق امین نبودم؟ پس بنا براین تصمیم گرفتم وقتی امین زنگ زد، نامزدیم را بهم بزنم و دعوت پدر و مادرم را جلوتر بیاندازم وهرگز بر نگردم. به گذشته که برمیگشتم و نگاه میکردم تنها بودم اما فکر عذاب دهنده ای نداشتم، اکنون نه تنها از آن سایه خلاصی پیدا نکردم، بلکه مشکلات بزرگتری هم به آن اضافه شده. سرم را بین دو دستهایم قرار دادم، چاره ای نمی دیدم باید از خانواده امین فرار می کردم! زیرا محمد عشقم را قبول ندارد، امین را هم دوست ندارم؟ صدای زنگ تلفن مرا از تختخواب بلند کرد با سردی گوشی را بر داشتم گمان میکردم امین باشد؟
گفتم: امین بگو اما صدای گرم عشقم محمد بود.
گفت:سلام عزیزم حالت چطوره راستش من خوابم نبرده! خواهش می کنم یک وقت کار احمقانه ای نکنی تا تصمیم خوبی در این مورد بگیریم. حرفهایش نوید دهنده بود.
با خوشحالی گفتم آخه چطوری؟
محمد ادامه داد: عزیزم نمی خواهم غصه بخوری احساس عمیق و پاکی در قلب ما پا گرفته! از شنیدن صحبتهای عاشقانه محمد از خود بیخود شدم. اصلا انتظارش را نداشتم در حالیکه اشک شوق می ریختم.
گفتم:محمد عزیزم من هنوز نمیدانم تو هم مرا عاشقانه دوست داری؟ خوب میدانم با سکوت میخواهی خودت را فدا کنی اما شاید ندانی من و امین هم فدا خواهیم شد! عزیزم راستش را بگو وخودت خلاص کن.
محمد گفت: باید صبر کنیم آرام جان تا زمان مساعد آن فرا برسد.
با نگرانی گفتم: آخه هر چه زمان بگذره امین امیدوارتر و عاشق تر خواهد شد!
ادامه داد: من فقط خواستم فعلا خیلی آشفته و نگران نباشی تا فردا که فکر بهتری کنیم با هم صحبت خواهیم کرد. گوشی را گذاشتم وای چه مژده قشنگی همیشه محمد در بدترین شرایط ناامیدی، مرا امیدوار می ساخت این بار از خوشحالی خوابم نمیبرد و جای او را در کنارم کاملا خالی می دیدم. دلم برای امین می سوخت آرزو میکردم ای کاش این احساس زیبا و عاشقانه را به او داشتم؟ او دوست بسیار معتمدی بود واگر هرکجای این دنیای پهناور امین را می دیدم، دوستی مانند او بر می گزیدم. با خیال ورویای خوشی که محمد برایم ساخته بود، به خواب شیرینی فرو رفتم.
صبح خیلی زود برخاستم آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم، امین بکلی از یادم رفته بود! او پرواز کرده به دور دستها سفر نموده. از این بابت خیالم راحت بود. چهره خودم را از همیشه زیبا تر و آرامتر می دیدم! لباس مناسب و شیکی پوشیدم، خیلی امید وارانه، پله ها را دو تا یکی میکردم بسرعت به خیابان ،بعد هم به شرکت رسیدم. تازه نفسم جا آمده بود و خودم را روی صندلی جا بجا نکرده بودم؛ که با تماس محمد قلبم از شادی تپید و قرار نهار را در همان رستوران برگ سبز گذاشتیم؟
بسیار آراسته و باشادی وصف نا شدنی مثل همیشه محمد با لبخند شیرین و چشمان عاشق کش روبرویم نشست. این بار اعتراف کرده بود و نمی توانست بهانه ای بیاورد؟ غذاها باب طبع من آورده شد من صندلی را عوض کردم و کنارش نشستم. همراه هم شروع به خوردن غذاها نمودیم، لطف خاصی داشت دیگه خیلی بهم نزدیک میشدیم. او هم کم کم امین برادرش را فراموش میکرد؟ عشق ما را کور کرده بود به جز خودمان کس دیگری را نمی دیدیم !عشق را باتمام زیبایی هایش به هم هدیه می دادیم. در صورت ظاهر کار درستی نمیکردیم اما در حقیقت این احساس واقعیت تلخ و انکار نا پذیری بود. شاید در فکر ما هیچ گناهی هم محسوب نمی شد.
آخه چطور تا پایان عمرتظاهر کنیم بالاخره مشخص خواهد شد؟ تصمیم گرفتیم وقتی که امین آمد مسئله را با او در میان بگذاریم ،طوری که به او اسیب زیادی نرسد! آنروز قشنگترین روز زندگی ما بود.محمد دستهایم را در دست داشت و گرمای عشق را کاملا حس میکردیم که چطور در وجود هر دوی ما زبانه میکشید. تا نزدیک شرکت قدم زدیم هردو مست از شراب عشق و باده سرمستی از یکدیگر جدا شدیم. احساس شیرین خودم را باورم نمیشد و خوشبختی را تنها در کنار محمد می دیدم. غرق در کارها و نامه ها بودم که ناگهان صدای گوش خراش تلفن ،شوق عشقم را پراند؟ گوشی را بر داشتم امین بود اما صدایش خوب نمی آمد!
گفتم امین تو هستی ؟ ترسیده بودم فکر می کردم برگشته !
گفتم: چقدر زود برگشتی!
امین گفت:نه هنوز من اینجا هستم و امکان دارد مدتی بمانم خیلی نگران نباش بعدا تماس میگیرم. راستش از حرف امین خیلی خوشحال شدم مثل اینکه خدا کمک میکرد و میخواست که امین مرا فراموش کند من و محمد به راحتی بهم برسیم! محمد نگران بنظر میرسید ؟
میگفت: خیلی وجدانم ناراحت، این من بودم که شما را بهم رساندم ،حالا دارم خودم جدا میکنم.
گفتم: عزیزم ناراحت نباش من و تو برای هم ساخته شدیم واین وسط…حرفم را با نگرانی قطع کرد.
گفت: نمیدانم چکار کنم؟ برای اینکه کمی دلداری داده باشم.
گفتم: شاید امین این مدت دوری سرد شده باشه وقتی آمد بهتر میشه مسئله را باهاش در میان گذاشت. کارهای شرکت تمامی نداشت ،منهم فکرم خوب کار نمی کرد از محمد خواستم به کمکم بیاید با کمال میل آمد و در کنار هم نشستیم. کارها را به سرعت انجام میداد سرعت عمل خوبی داشت.
گفتم: فکر نمی کردم به این زودی از دست نامه ها خلاص بشم!
محمد خنده شیرینی تحویلم داد و گفت: تا مرا داری غمی نداشته باش. پس از پایان کار تصمیم به رفتن غذا خوری را داشتیم اما من پشنهاد دیگری دادم غذای خانگی بخوریم. طولی نکشید که به سرعت به منزل من رسیدیم.
محمد با دیدن آپارتمان من گفت: آپارتمان بسیار شیکی داری، فکر نمی کردم اینقدر با سلیقه تزئین کرده باشی، رنگها همان چیزیست که من می پسندم.
گفتم: خوب عزیزم برای همین که عاشقت شدم چون درست مثل هم فکر میکنیم. محمد محجوب و سنگین بود با شرم و حیای خاصی از من می خواست برای درست کردن غذا اگر کاری هست کمکم کند؟
گفتم: ممنون خودم از پسش بر می آیم. سعی کردم غذایی با عشق را برای او تهیه کنم که بقول معروف انگشتانش را با آن بخورد. بسیار با وقار و متین بود همین شخصیت منحصر بفردش به انسان اجازه نمیداد که حرفی بزند، همانطور رسمی بودیم! دلم می خواست این تعارفات کنار برود من و او یکرنگ و خودمانی باهم بر خورد داشته باشیم و زندگی کنیم. نمیدانم چرا باین زودی اینگونه فکر میکردم ؛ پاک وجود امین را فراموش کرده بودم؟ با تحسین محمد برای پختن نهار به دنیای واقع ای برگشتم!
محمد گفت: چه غذای خوشمزه ای شده بدون کمک خیلی خوب پختی؟ دیگه همیشه میام خونه شما نهار می خورم.

گفتم: باشه بهتر از این نمیشه من خیلی خوشحال میشم اینجا هم خونه شماست.غذا تمام شد خوشحالی من هم به پایان رسید. محمد بیرون رفت من هم برای ادامه کار در شرکت رهسپار شدم. زندگی قشنگ من با محمد شروع شده بود؛ اما زمان بسیار کوتاهی داشت! زیرا امین خواهد آمد نمیدانم چرا من باید دروغ بگویم، تظاهر کنم، ادامه زندگی سردی را با امین طی کنم؟ چهره خودم را در آینه دیدم آیا گناه بزرگی را مرتکب شده ام؟ جوابم منفی بود، بنظر من گناه بزرگتر این است که حقیقت را از امین کتمان کنیم؛ چرا که سه نفر این وسط فنا میشوند. وقت بسیار خوبی ایست که به دستم افتاده میبایست مغتنم میشمردم. امین از من دور شده بود و یقینا احساسش کمرنگتر گشته ،اگر بدین منوال بگذرد کم کم فراموش خواهد نمود. من و محمد آمادگی بیشتری برای ابراز احسا سا ت وتمنیات قلبمان را پیدا میکردیم. روزهای قشنگی بود، ما یکدیگر را در منزل و شرکت می دیدیم غذا میخوردیم تفریح میرفتیم. محمد هم خوشحال بود و خنده از لبانش دور نمیشد؟

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

5 دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment