سایه تنهایی فصل پنج

 

میخواستم هرچه زودتر حقیقت را بدانم !
گفتم: بدهی بیمارستان بهانه خوبی ایست، یک روز باهاش قرار میگذارم هم قرضم را پرداخت میکنم وهم……. از فکر خودم خوشحال شدم ؛ با شادی کارهای پیش رویم را سر و سامانی دادم. کم کم به ساعت کنفرانس و جلسه نزدیک میشدیم قرار بود از یک شرکت بسیار مهم چند نفرحاضر شوند! با نگرانی که حوصله هیچکس را هم نداشتم کارها را تا حدودی انجام دادم ،منتظر شروع جلسه نشستم. سالن آماده بود من میبایست به گروه آنها می پیوستم .کمی دست به سر و رویم کشیدم ومرتب نمودم، با چند پرونده وتشکیلات بطرف سالن رفتم .حاضرین همه دور تا دور میزمذاکره نشسته بودند؛سلامی سرسری نمودم وارد شدم.
هنگامیکه روی صندلی قرار گرفتم و پرونده ها را روی میز گذاشتم، یکی یکی خودشان را معرفی میکردند. ناگهان در بین آنها چهره محمد برادر امین را دیدم؟!! همراه با همان خانم قد بلند که در بین افراد جلسه حضور داشت! لحظاتی زبانم بند آمد شوکه شده بودم به پته پته افتادم!
گفتم: شما……گفت بله من باتفاق خانم از شرکت بزرگ آمدیم . دیگه رشته کلام از دستم خارج شد، نمی توانستم وقادرنبودم که چگونه جلسه را شروع کنم؟ خواهش کردم ابتدا سخنران محمد باشد او هم قبول کرد. با صدائی دلنشین ،همراه با چهره فوق العاده جذاب، لباسی آراسته ومرتب از حرفهایش چیزی نمی شنیدم محو تماشای او شده، تنها لبهایش راکه خیلی خوش بیان بود، نگاه میکردم. لحظاتی چشمهایم در نگاهش تلاقی پیدا کرد قلبم فرو ریخت وفکر می کنم عشق و احساسم رابه همین زودی لو دادم. محمد از من جواب میخواست ،میپرسید شما موافق هستید؟ با اینکه از حرفهای او چیزی نفهمیده بودم رای مثبت دادم. نمیدانم بنفع شرکت بود یا خیر؟!! خوشحال شد لبخند شیرینی دندانهای ردیف ومرواریدش را نمایان ساخت.
پس بنابراین او با من همکار بود و من نمیدانستم ! آن زنی که همراهش آمده کیه؟ همسر؛همکار؛دوست برایم روشن نبود نمیدانم چرا میترسیدم سئوال کنم؟ ترجیح میدادم ندانم واقعیت تلخی را که آن زن همسرش میباشد. برای همین فرار میکردم.چای، میوه ،همه چیز روی میز چیده مان شده تعارف کردم تشکر کرد ونخورد؛خیلی زودتر از بقیه با همراهش بیرون زد. قامت بلند وکشیده اش بسرعت از در سالن محو شد. نگاه منتظر و مبهوت مرا با علامت سئوالی بزرگ تنها گذاشت؟ نای بلند شدن از جایم را نداشتم انگار به صندلی چسبیده بودم وزنه بسیارسنگینی به پاهایم متصل شده بود، نمی توانستم خودم را ازآنجا بکنم. چقدر برایم جالب و غیر منتظره است ! محمد جزو اعضای جلسه بود، بنا براین باز هم او را خواهم دید! اما خود آن زن مرا بفکر میبرد او قطعا نمیگذارد چنین اتفاقی بیفتد؟ محمد تنها نیست سایه زنی در کنارش همیشه هست. تازه یک مدعی دیگر امین چه خواهد شد؟ اصلا این فکرها بیهوده است. میبایست بر گردم به زندگی قبلی خودم راحت و بی درد سر، بی خیال،درست مثل یک ماشین کار میکردم، اما احساساتم را مهار کرده بودم مرا عذاب نمیداد.
تصمیم گرفتم خانواده امین را بکلی فراموش کنم و دوباره بازگردم زیر سایه تنهائی ،همان عالمی که داشتم. اما ای کاش چنین چیزی دست خود ما بود، هرگاه هوس میکردیم دکمه احساسمان رامی زدیم. زمانیکه شوقی نداشتم آن را می بستیم. احساس شیرین عاشقی ذره ذره وارد میشود! اما مثل آتش بسرعت جای خود را باز میکند ؛ انسان را در حالت خوبی میسوزاند و خاکستر میکند. با کمترین وزش باد دیگر اثری از ما بجا نمیگذارد!
محمد خودش را نسبت بمن بی تفاوت نشان میداد یا اینکه من اینطور تصور میکردم؟ بهرحال تصمیم گرفتم خودم را از خانواده امین دور کنم. مثل گذشته فقط دوست امین باشم. شاید هم بهتر باشه به تلفن او هم جواب ندهم؟ اما محمد هزینه بیمارستان را پرداخت کرده. درست نیست که من بدهی خودم را نپردازم! نیروئی مرا از این کار منع میکرد.
میگفت: میشه بوسیله امین هم پرداخت کرد.اما حس دیگری که خیلی از من قوی تر بود از من میخواست او را ببینم، تشکر کنم و پول را بپردازم. چند روزی با خودم کلنجارمی رفتم مطابق معمول صبحها به شرکت میامدم و عصرها هم به خانه بر میگشتم. زندگی خالی و کسل کننده ای که تنها کاربود وکار؟ آن احساس قشنگ عاشقی که در دلم جوانه زده را میخواستم ازریشه بخشکانم پر و بالی ندهم.
در آئینه خودم را ورانداز میکردم کم کم از آنهمه شور و نشاط جوانی و زیبائی چیزی نمی دیدم! بجزچشمان غمگین و بی فروغ لبهای تنها و بی همزبان، گیسوان پریشان من چطور شروع کنم و چگونه خاتمه دهم؟ هراز گاهی امین تماس میگرفت حال و احوال میکرد از کارو زند گی میگفت. منهم با جوابهای سرد و سر بالا او را دست بسر میکردم. دلم میخواست بجای او محمد زنگ میزد؛ با شور و اشتیاق حال مرا جویا میشد! اما چنین امری محال بنظر میرسید؟!! او فرسنگها با من فاصله داشت کوه یخی بود که باین زودیها آب نمیشد! چشمهای منتظر وغمگین منهم اصلا برایش متصور نبود؛ رنجهای بیشماری که سالها در خانواده ام کشیده بودم مرا نیمه جان کرده، به سختی خودم را سرپا نگه داشتم و ادامه دادم تا به این مرحله از موفقیت رسیدم.
حالا کاملا از پای در آمدم. من بدون انکه بخواهم و بدانم عاشق شدم. احتمالا یکطرفه وغیر قابل تحمل برایم خواهد بود. اگر پاپیش بگذارم با رفتار سرد و جواب منفی روبرو شوم؟ آنزمان زندگی برایم به جز انتحار چیز دیگری نخواهد بود! بنابراین راهی به غیر از فراموشی نداشتم. محمد متاهل بود یقینان زندگی خوبی هم داشت؛ نمی خواستم مثل گل وسط قالی ناگهان بیرون بزنم خودی نشان دهم. قطعان روی عشقم پا میگذاشت ومرا رد میکرد. تنهائی سختی در انتظارم بود! روزها در شرکت با کارها دستو پنجه نرم میکردم. اما شب که به آپارتمانم بر میگشتم؛ تنها بودن وسایه آن را با تمام وجود حس میکردم.
راستی زندگی چه معنائی دارد؟ وقتی فقط کار میکنی، درخانه کسی منتظر تو نیست، بودن و نبودنت فرقی به حال این دنیا ندارد،همچنان زندگی دوار میچرخد ومردم ادامه میدهند. باین میاندیشی چقدر بیهوده بودن کسالت باراست! مادر و پدرم تماس هم نمیگرفتند. از زورد لتنگی تصمیم گرفتم به آنها زنگ بزنم. گوشی را برداشتم تا تلفن آنها را بگیرم ،کمی فکر کردم تا شماره را بخاطر بیاورم کم کم نمره تلفن مادرم را فراموش میکردم؟!! چند بارزنگ خورد مادرم جواب داد الو آرام جان خوبی؟ چرا بما زنگ نمیزنی!
گفتم: آخه شما بمن احتیاجی ندارین.
مادرگفت: نه دخترم تو فرزند ما هستی نگرانت میشیم؟!
گفتم: مادر من حالا دیگه دیر شده!
مادرگفت: از شرکت چه خبر؟
بابی میلی گفتم: خوبه! مادرم وقتی با سردی من روبرو شد زود حرفاشو جمع کرد.
گفت: مزاحمت نمیشم مواظب خودت باش.
ادامه داد. بابات با هات کار داشت اگه تونستی با هاش تماس بگیر!
گفتم: باشه خداحافظ.
نمیدانم این دفعه برام چه خوابی دیدن؟ تا به حال که سراغی از من نمی گرفتن و خوشبخت در زندگی جدید مشغول خوشگذرانی بودند،معلوم نیست چه پیش آمده هوای من بسرشون زده؟
شماره پدرم را سریع پیدا کردم و تماس گرفتم.
الو دخترم آرام جان خوبی!
خوبم.
از کارو شرکت چه خبر؟
خوبم بابا شما چه خبر؟
هیچی دلم برات خیلی تنگ شده میخوام مفصل باهات صحبت کنم کی وقت داری؟
باباجون شبها بیشتر فرصت دارم، توی خونه تنهام.
باشه دخترم من بعدا تماس میگیرم تا خوب در مورد همه چیز صحبت کنیم.
باشه بابا جون مواظب خودت باش خدانگهدار.
معلوم نبود چه اتفاقی افتاده که هر دوی آنها بفکر من افتادند! با شنیدن صدای پدر و مادرم غم تنهائی راکمترحس میکردم، سبکتر شدم وحالم بهتر شد. جلوی آینه رفتم تا میتونستم بخودم رسیدم. واز آن شکل و شمایل رنگ پریده چشمان گود و بی تفاوت تبدیل به چهره ای خوش ابو رنگ؛

چشمان کشیده، لباسهای هوس انگیز بتن کردم، به گیسوان بلندم مدل قشنگی دادم که با صورتم کاملا هماهنگی داشت، با چشم و ابرو جنگ میکرد. اما تنها یک چیز کم داشتم آنهم محمد بود. چطور او را پیدا کنم؟ خوب که فکر کردم باین نتیجه رسیدم که میبایست با امین تماس بگیرم وشماره محمد را از او بخواهم!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

3 نوامبر 2018

مطالب مرتبط

Leave a Comment