سایه تنهایی فصل چهاردهم

فصل چهاردهم

در کنارش نشستم چون محمد می خواست این ازدواج صورت بگیره ،من هم تابع او بودم چشم بسته قبول کردم! امین بقول معروف کبکش خروس می خوند، یک لحظه خنده از لبا نش قطع نمیشد.
امین گفت: از اینکه چهره زیبای تو را شاد می بینم روحم شاد میشه؟
ادامه داد:من چند ساعت دیگه پرواز دارم فردا بر می گردم ،عزیزم شب منتظر تو هستم که در جشن نامزدی خوش بدرخشی؟ لبخند شیرینی تحویلش دادم. وقتی امین رفت بخودم نهیب زدم؛ راستی تو چی می خواهی ؟ هم امین و هم محمد هر دو را به بازی گرفتی!
بخودم پاسخ دادم: نه اینطورنیست من تمام تلاش خودم را به کار بردم تا محمد را فراموش کنم اما نشد ،چرا که جلوی چشمم و نزدیکم بود. از همه مهمتر برادر امین ،چطور فاصله میگرفتم و او را نمی دیدم؟ هر روز که می گذشت فکر می کردم عاشق تر از روز پیشم، بدون آنکه بخواهم خیانت میکردم و این خیلی درد ناک بود! نمیدانستم آیا محمد هم مرا می خواهد یا خیر؟ او برایم عشق و آمال بود اما درمقابلم مثل یخ ظاهر میشد، سردی او را نسبت به خودم کاملا حس میکردم . از آنها چیزی نمی دانستم جز اینکه چند بار به خانه شان رفتم و خانواده اش را از نزدیک دیدم بقیه چیزهاروشن نبود؟

آنها هم از وضع پدر و مادر من وجدایی آن دو بی اطلاع بودند. تصمیم گرفتم هر چه زودتر حقیقت را بگویم، اگر مسئله ای در زندگی آنها باشد، قطعا مطلع خواهم شد. امین از ماموریت بسلامت باز گشت ،بلافاصله با من تماس گرفت.
گفت: آرام عزیزم خوبی تمام مدت بفکرت بودم، ای کاش میسر میشد بصورت گردنبندی همیشه ترا در گردنم آویزان میکردم تا در تمام لحظات بامن باشی! سکوت کردم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم؟

امین ادامه داد: امشب برای آوردن تو به منزل و جشن خیلی زود خواهم آمد! تشکر کردم و گوشی را قطع نمودم. کمی استراحت را لازم دیدم تا اینکه آمادگی بیشتری داشته باشم. لباسهایم را زیر و رو میکردم که با کدامیک از آنها بهتر خواهم درخشید؟ چگونه آرایشی مناسبتر وبا چه مدل مویی جالبتر و زیبا تر میشوم. بلاخره تصمیم خودم را گرفتم بهترین لباسم را انتخاب کردم. با آرایش نسبتا غلیظ و موهایی که بصورت خیلی شیک بالای سرم جمع نمودم. با نیم نگاهی که به آینه انداختم زیبایی مرا تحسین میکرد، با خنده ای جواب او را دادم درواقع تشکر نمودم.
امین دم در منزل با اتومبیلش ایستاده بود. با دیدن من تحسین و ستودن را آغاز نمود، کم مانده بود فریاد بکشد وهمه را باخبر کند، تا دورمون جمع شوند! سکوت را به او گوشزد کردم دستهایم را بوسید؛ نزدیک شد تا مرا در آغوش بگیرد؟ از او فاصله گرفتم اما در اتومبیل کنارش نشستم. امروز شاد تر از همیشه آواز می خواند و فریاد میکشید! خیلی زود به منزل قصرمانند زیبای قدیمی ،همچبین به مراسم رسیدیم! امین دستهایش را زیر بغل من انداخته بود و مثل یک خانواده خوشبخت بطرف کوچه باریک، اولین خانه نزدیک میشدیم.
با بصدا درآوردن خواجه خبر کن پس از لحظاتی در آستانه درب محمد را دیدم که لحظاتی مثل میخ سر جایش ماند! مثل اینکه داشت لو می رفت؟ زود خودش را جمع و جور کرد و فورا با کلمه بفرمایید و خوش آمدید مرا دعوت به سالن پذیرایی نمود. با ورود ما همه مدعوین جلوی پای من بلند شدند. مهمانها ی زیادی؛ از دوستان، اقوام با لباسهای الوان و زیبا همراه با آرایشی ملایم خود را آراسته بودند؟ همه تبریک میگفتند. من و امین را با عشق و علاقه نگاه میکردند! مراسم نامزدی با جشن و پایکوبی شروع شد و افتتاح آن با من و امین بود. همه ما را تشویق میکردند و اینطور عقیده داشتند که زوج خوشبختی خواهیم شد.
من هم بغیراز تسلیم شدن و تن دادن به خواسته های محمد و امین چاره دیگری نداشتم؟ مادر محمد با تمام کهولت سنش اما هنوز زیبا وشیک پوش بود. خواهران یک از یک زیباتر،بخصوص خواهر آخری که مهماندار، چشم وچراغ مجلس شده بود! جشمهایم را به هر گوشه می دواندم اثری از محمد نمیدیدم، راستی او کجا ست؟ اگر از نامزدی ما خوشحال شده جرا برای تبریک جلو نمیاید! همش منتظر او بودم دلم میخواست او را بیشتر ببینم؟ خدا خودش میدانست قسم به همان عشق پاکی که او در دلم نهاده، نمی توانستم فراموشش کنم راه چاره ای برای اینکار نداشتم؟ آنشب نامزدی به پایان رسید همه مهمانها با کلی تبریک و آرزوی خوشبختی برای من و امین مجلس را ترک کردند و رفتند.
من ماندم و هزاران سئوال بی جواب؟ عشق بی انتهای ممنوعه محمد ! امین همه تلاش خودش را میکرد و می خواست علاقه شدید ومیزان آن را برایم نمایان سازد؟ اما من آن را نمیدیدم؛ قدری از تنهائی بیرون آمده و سایه شوم آنرا کمرنگتر از گذشته حس میکردم. امین در هفته سه چهار روزش را پرواز داشت و بر میگشت. احساس خستگی شدیدی میکرد، اما ابدا استراحت نمیکرد بلکه یکراست به دیدار من می آمد. با جمله خسته نباشی که من میگفتم به گفته خودش واقعا تمام خستکیها از تنش بیرون میرفت! شاد و خوشحال با روحیه بسیار عالی به گردش و تفریح میرفتیم. تمام سعی و تلاش من برای فراموش کردن محمد و شروع زندگی جدیدی با امین همراه با خوشبختی بود. کم کم داشتم موفق میشدم؟
مدتی میگذشت که محمد را ندیده بودم که امین مرا به خانه دعوت کرد؟ هیچکس آنجا نبود من و امین تنها شدیم! صندوق مادر بزرگ گوشه ای از اتاق منو وسوسه میکرد؟
بدون مقدمه گفتم: امین راستی من خیلی دوست دارم داخل صندوق مادر بزرگ را ببینم اجازه میدهی؟
امین بهانه آورد گفت: چفت و قفل دارد به این راحتی باز نمیشود.
گفتم: نمی خواهی به من نشان بدی !
گفت: صبر کن تا کلیدش را پیدا کنم. از اتاق مادر بزرگ بیرون زد و مشغول پیدا کردن کلید شد. من کنجکاو بهر طرف نگاه میکردم؛ اتاق زیبا اما عجیبی بود همه چیز از گذشته حفظ شده و کاملا دست نخورده مانده بود؟ پرده ها رنگ و رو رفته اما زیبا و زربفت ،مبلمان آنتیک بسیار فرسوده ،با رنگی شاد و عالی، تابلوهای قدیمی همه و همه یاد آور خاطرات مادر بزرگ بود و مرا با خود به دنیای گذشته پرواز میداد.امین آمد در حالیکه کلیدی در دست داشت.
گفت: امید وارم همین باشد. کلید را داخل قفل چرخاند باصدای شبیه ناخن روی آهن کشیدن به سختی در صندوق باز شد! دستمالهای گلدوزی شده بادست، رومیزی حتی پرده همه با دستهای هنرمندی که کسی به غیر از مادر بزرگ نمیتوانست باشد
، بسیار زیبا دوخته شده بود. لباسهای الوان و زیبا اما مندرس و کاملا مدل قدیمی وبعضا با رنگهای سنگین و تیره خود نمایی میکرد. لباسها را که کنار زدم انتهای صندوق تفنگ و شمشیر دیده میشد!
تعجب کردم پرسیدم: اینها چی هستن؟
امین گفت: نگران نباش چیزی نیست هفت تیر خالیه باضافه چند پاکت ، نامه ،گردنبند و تزئینات قدیمی که مشخص نبود اصل یا بدلی هستند؛ خیلی درشت و سنگین. وقتی به گردنم آویختم احساس کردم چند کیلو به وزنم اضافه شده!
گفتم: امین پشیمان شدم لطفا همه چیز را سر جایش بگذار،مثل قبل در صندوق را کاملا قفل کن.
امین گفت: باشه عزیزم حتما. بسرعت کلید را برداشت سر جایش قرار داد. لحظاتی حرفی بین ما رد و بدل نشد؟ راستش از آن اسلحه وحشت کرده بودم. می خواستم سئوال کنم چرا در منزل اسلحه نگهداری میکنید؟ اما امین فکر مرا خوانده بود.
گفت: این اسباب بازی بود یقینا مربوط به دوران کودکی پدرم میباشد! دیگر حوض نقره ای، ماهیهای قرمز و رقصان، گلهای داخل حیاط ،شمعدانیهای دورآن هیچکدام برایم تطفی نداشت.

فقط میترسیدم از آن زمانی که امین حقیقت ماجرا را بفهمد ،عشق من و محمد لو برود؟ خیلی زود با عجله کیفم را برداشتم و به طرف در خروجی به راه افتادم. امین در حالیکه هاج و واج با تعجب به من نگاه میکرد!
گفت: عزیزم کجا ؟ما تازه آمده بودیم من هنوز چیزی برای خوردن و پذیرایی نیاوردم؟
گفتم: نه ممنون هیچ چیز میل ندارم.
امین گفت: پس اجازه بده آماده بشم برسونمت.
گفتم: نه خودم میرم. بیدرنگ بیرون زدم، تاکسی گرفتم به طرف منزل حرکت کردم. ترس عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته بود! من هنوز خانواده امین را به خوبی نمیشناختم راستی آنها چه کسانی بودند؟!! فکرم هزار جا میرفت از محمد هم کوچکترین اطلاعی نداشتم؟ شب به بستر رفتم اما اصلا خوابم نمیبرد هر چه سعی کردم این دنده به آن دنده میشدم، انگار سالیان سال است در خوابم و نیازی به خواب ندارم. میبایست بیشتر دقت میکردم چرا که من دختر تنهایی بودم شرکت بزرگی را اداره میکردم، چندین کارمند و کارگر را زیر پوشش خودم قرار داده بودم، یک تنه از پس تمام این کارها برمیامدم.اما فکر عذاب آور در مورد محمد و من بر ملا شدن احساسات ما یک لحظه رهایم نمیکرد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

چهارم دسامبر 2018

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment