فصل سوم قطار سرنوشت

 

فصل سوم

 از پنجره قطار به بیرون نگاه میکردم حمید را از پشت سر میدیدم که غم و اندوه عمیقی دارد و کمی خمیده شده با شانه های افتاده مثل بازنده ها راه میرفت. برایم دردل میکرد که با آمدن به این شهر چگونه گرفتار بازی کثیفی شده که غیر از نابودی ثمر دیگری عایدیش نشده حمید با اشک و آه ادامه میداد.  چند نفر که دستم را خوانده بودند بعنوان بازی دوستانه مرتب پولهای مرا با تقلب از چنگم در میاوردند و بالا میکشیدند، هنگامیکه بخودم آمدم دست خالی اما در عوض مبالغ سنگینی مقروض بودم که به این زودیها نمیتوانستم کمر راست کنم؟؟ بدون شک تا آخر عمرم میبایست به آنها باج پس بدهم واقعا کار دشواری بود. دلم برایش خیلی میسوخت زیرا او هم به نوع دیگری اعتیاد داشت هم مالش و هم جانش هر لحظه در خطر بود ….لحظاتی از این دنیا خارج بودم و با دستهایی که بر شانه ام خورد بخودم آمدم.  یکی از خانمهای همسفر بود و مرا دعوت به داخل کوپه میکرد. پنجره قطار را بستم دیگه از برادرم حمید هم اثری دیده نمیشد و رفته بود.در کنار همون خانم نشستم کم کم صدای سوت قطار حرکت ترن را اطلاع میداد و آرام آرام از شهریکه خواهر و برادرم زندگی میکردند دور و دور تر میشدم. غم دلم را گرفت و نا خود آگاه اشکهایم فرو ریخت.همون خانم که در کنارم نشسته بود دستمالی داد که چشمهایم را پاک کنم ؛تشکر کردم. در حالیکه بسیار با شخصیت و مهربان بنظر میرسید پرسید چرا مشکی پوشیدی؟؟ گفتم مادرم فوت کرده . اظهار تاسف کرد سکوت مرگباری کوپه را فرا گرفت هر کدام از آنها حرفی میزدند و با لحن مهربانی میگفتند.مادر و پدر همیشه نیستند ما باید قدر آنها را تا هستند بدانیم و از آنها حمایت کنیم….. یکی از خانمها که خیلی سر زنده و شلوغ بود. گفت. اسم من مریم سعی کنیم حرفهای خنده دار بزنیم تا این لحظاتی که با هم هستیم خوش بگذره. راستش من هم تنها هستم و از شوهرم جدا شدم اما هیچوقت مشکلات نتوانستند مرا از پای در آورند بلکه مغلوب من شدند؟ ادامه داد .من به مردها اعتمادی ندارم بخصوص آنهایی که دست بزن هم دارند و اعمال خشونت میکنند!! همسر من از آن دسته آدمها بود بیکار مصرف کننده تنها چیزی که خوب میدانست کتک زدن بود اگر ازش میپرسیدی چرا بی جهت اینکار را میکنی؟ درپاسخ جواب خنده داری میداد. من که به تو خرجی نمیدم برات چیزی  نمیخرم اگر ترا نزنم مردم از کجا بفهمند من شوهر توهستم ؟! درپاسخ میگفتم. بله کاملا درست بعد هم از چنین شخص شخیصی با مشکلات زیاد جدا شدم. شاید باور نکنید یک روز به مسافرت رفتیم, کنار آبی نشستیم خواستیم آنطرف آب بریم آنجا را هم ببینیم ؛ نتوانست منم مجبور شدم کولش کنم! در  وسط راه گفتم. چقدر سنگینی گفت. آخه من مردم! گفتم. خوب شد گفتی چون من اصلا فکرش را هم نمیکردم که تو مرد باشی ؟!! پس از متارکه جشن هم گرفتم همه دوستانم را دعوت نمودم…. همه یکصدا خندیدیم مریم ادامه داد. البته در صورت ظاهر جدایی دردناک هست اما در مورد من حقیقتا جای بسی خوشحالی را داشت؟!! در حال حاضر اداره میرم ،با دوستانم به سفر و مهمانی باور کنید اعصابم هم بسیار راحت شده!  خانم دیگری شروع به صحبت کرد کمی از من دورتر نشسته بود خودش را معرفی کرد و گفت.  منیر هستم راستش من عاشق شدم و با عشق بزرگی ظاهرا ازدواج کردیم. بعد از مدتی تمام دروغهاش آشکار شد آنگاری سر تا پاش با دروغ ساخته شده بود؟! البته تمام حرفهای کذب اش یکی پس از دیگری مشخص شد و کاشف بعمل آمد که نه تنها مهندس نیست ؛ صاحب در آمد و کاری هم نمیباشد! اصلا آه در بساط نداره، فقط جای شکرش باقی ایست که هنوز عقد کرده بودم که پرده ها کنار رفت و همه چیز آشکار شد از این بابت بسیار خوشحالم.

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment