فصل سیزدهم گلچهره

فصل سیزدهم

مادرگقت. حالا می خوام حقایقی را برای شما روشن کنم من تازه زندگی را شناختم که چقدر پوچ است، هر لحظه به رنگی در میاید و نمی شود به این زمانه دل بست. ادامه داد من مادر خوبی برای تو نبودم چرا که تو هم به من کوچکترین احترامی در مورد انتخاب همسر و زندگی نگذاشتی. همه کارهای من بخاطر عشق به فرزند و خوشبختی تو بوده، تهمت های که به گلچهره دختر معصوم و بی گناه بخاطر تو زدم. فکر می کنم خداوند جواب این عمل بسیار ناپسند مرا اینگونه داد. من اعتراف می کنم که همه حرفهایی که در مورد گلچهره گفتم دروغ محض بود، تنها بخاطر دور کردن او از تو و رسیدن به خواسته هایم بود.

مادر در حالی که رنگ به رخسار نداشت و دستهایش می لرزید با نگرانی ادامه میداد. تا دیر نشده برو از دل او در بیاور، اگر خودم قادر بودم و می توانستم برای عذر خواهی و طلب بخشش به شهر انها می رفتم. اما صد افسوس که نمی توانم هر دو با هم میگریستند. پژمان بوسه ای به گونه مادر زد.
گفت:« باز هم از تو بخاطر این راست گویی تشکر می کنم.»
اگر اعتراف نکرده بودی تا پایان عمرم گلچهره را نمی بخشیدم. ته قلبم هم اگر راضی نمی شد و میگفت که تمام این حرفها نادرست است ولی مادرم بخاطر احترام به ارزش والایت به خواسته های تو عمل میکردم.
ساعتی بعد مادرم را به اتاق دیگری بردند من و پدرم در این فرصت گلهایی در کنار تخت در گلدان گذاشتیم. به طوری که تمام اتاق مملو از گلهای قشنگ که چشمها را نوازش میداد بود. لحظاتی به چهره مادرم نگاه میکردم او را سبک و خوشحال می دیدم، چون بار سنگین گناهش را با اعتراف کم کرده بود. خط بطلان روی گناه مادرم کشیدم، اما هنوز از حرکت نکردن پاهایش بی اطلاع بود. نمی دانم وقتی حقیقت را می فهمید چطور با این بلا مواجه میشد؟
پدرم میگفت:« او هم کم کم خواهد فهمید و اجبارا با آن مشکلات کنار میاید.»
زمان بیشتری نیاز دارد تا این مسئله برایش جا بیفتد، از اینکه حتی می تواند به این صورت هم در کنار خانواده باشد، شکر گزار هستم. مادرم کم کم چشم هایش را می بست و به خواب عمیقی فرو میرفت. پدرم را تا ویلا رساندم تا می توانستم او را دلداری دادم.
میگفت:« مقصر خودش بود.»
چرا که می توانست با مهربانی همسر پسرش را روی چشمانش بگذارد، نه اینکه به این صورت او را از تو جدا کند. برو پسرم به خانواده گلچهره اطلاع بده دخترشان بی گناه است. مادرم برای تلافی کردن به شخصیت و مقامش که توهین شده البته بنظر خودش، تلافی کرده، درواقع انتقام گرفته. با پدرم خداحافظی کردم و با اتومبیلم به طرف شهر گلچهره حرکت نمودم. جاده های باریک و خلوت و هر از گاهی شلوغ را پشت سر گذاشتم.
شب به شهر آنها رسیدم و به طرف منزل گلچهره نزدیک شدم. زنگ در را به صدا در آوردم انتظار داشتم خود گلچهره در را باز کند، او را غرق بوسه کنم و با گریه و التماس در حالی که اندام زیبا وظریفش را در آغوش میگیرم عذر خواهی کنم که گناهم را ببخشد. اما در آستانه در مرد جوان بسیار خوش اندامی را مشاهده کردم که تاکنون او را ندیده بودم. مرا نشناخت گفتم شما؟
گفت:« من دامادشان هستم.»
قلبم فرو ریخت لحظاتی همه چیز تیره و تار شد، در حالی که مات و مبهوت به او خیره شده بودم. با خودم فکر میکردم یعنی گلچهره از من طلاق گرفته و بلافاصله زن این جوان شده، نمی دانستم چه بگویم سر تا پای او را ور انداز میکردم. یعنی چه چیزی در این مرد دیده تا بلافاصله تسلیم او شده؟ از سکوت من تعجب کرد پرسید شما کی هستید و چی کار دارید؟ من به پته پته افتاده بودم گفتم مرا نمی شناسید.
گفت:« نه»
گفتم. « من داماد این خانواده هستم.»
گفت. پس چرا من شما را تاکنون ندیده بودم! ترسیدم اسم گلچهره را بیاورم آخه ممکن بود که فکر دیگری کند.
گفت:« بفرمایید داخل.»
با شرمندگی و یک دنیا خجالت در حالی که دستهایم را به هم گره زده و گاه گاهی می چرخاندم چشمم به هر سوی کشیده میشد، به دنبال گلچهره می گشتم که نا گهان مادر گلچهره جلوی رویم سبز شد. با صدای بلند پرسید باز می خوای تهمت جدیدی به دختره بزنی؟ اصلا اینجا چی کار داری گلچهره را فراموش کن دیگه او رفته. پس حدسم درسته او توانسته بود به صورتی گلچهره را از من جدا کند. فکر کردم باید همسر همین جوان شده باشد.
گفتم:« کی ازدواج کردند؟»
گفت:« هنوز ازدواجی صورت نگرفته.»
شاید در آینده اگر مثل تو از آب در نیاید انجام شود. باز هم فکر میکردم در مورد همین جوان می گوید که یقینا ابتدای مراحل هستند. حرفم را تکرار کردم چطور جدا شد؟ خیلی راحت یعنی چی خیلی راحت ؛ باید اجازه من هم باشد. چرا شما به گفته خودتون دیگه نسبتی با او نداشتید گلچهره را سکه یک پول کرده و می خواستیداو را تحویل کلانتری و قانون بدهید. دیگر کاری با شما نداشت خودش به تنهایی تصمیم گرفت و موفق هم شد. حالا اگه حرفهایتان تمام شده برید که خیلی با دامادم کار دارم.
دنیا دور سرم می چرخید اتاق و دار قالی را واژگون میدیدم. صورتهای آنها را سیاه ، هر چه سعی میکردم یک کلمه از عمق وجودم بگویم انگار تمام جملات و واژه ها را فراموش کرده بودم، از دنیای دیگری می آمدم حرفهای آنها و حرفهای خودم را نمی فهمیدم.
لحظاتی بعد با کلی خجالت و شرم بیرون آمدم. احساس میکردم خیلی کوچک و بی ارزش شدم مثل یک تکه سنگ که به هیچ کار نمی آید، مثل زباله دور انداختی و مانند یک لباس کهنه پس از پاره و مندرس شدن قابل پوشیدن نیست. کم کم خودم را پیدا کردم و دست و پایم را جمع کرده و بقول معروف دست از پا دراز تر وارد اتومبیلم شدم و بطرف شهر حرکت نمودم.
شب و تاریکی جاده، غمی سنگین که قلبم را از سینه بیرون می کشید، در تاریکی چهره آن جوان را خوب ندیدم اما اندام بسیار ورزیده ای داشت. یعنی گلچهره او را به من ترجیح داده خوب حق داره من به او پشت کردم مادرم به او تهمت زد، من هم چشم بسته تمام حرفهای مادرم را قبول کردم، علنا او را یک خیانت کار معرفی نمودم. اما صدای دیگری میگفت نه او حق نداشته به عشقمون خیانت کنه، به این راحتی به طرف شخص دیگری بره.
راستی گلچهره کجا بود که نتوانستم او را ببینم! یقینا همسرش بهش اجازه نداده بنابراین فقط به شنیدن صدای من اکتفا نموده، شاید هرگز دلش نمی خواهد باز چشم در چشم با من روبه رو شود. فکرهای احمقانه ای میکردم اما اشک مثل سیل روی پوست صورتم می غلطید و به پایین فرو میریخت. تنها نام گلچهره را می گفتم خیلی دلم می خواست یک بار دیگر او را ببینم و حداقل ازش عذر خواهی کنم که تصویر زشتی از من در خاطرش نمانده باشد. دیگر دیدن گلچهره خواب و خیال شده بود، می بایست او را فراموش میکردم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

12 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment