قسمت هفتم رویای زیبا

فصل هفتم رویای زیبا صدای پای مرکب عظیمی بگوش میرسید. ماریا خوشحال و خانواده، تمام قصر و خودشان را به بهترین شکل ممکن آراسته و پیراسته بودند؛ خندان درانتظار میهمانانی از راه دور لحظه شماری میکردند؟ زیرا با ورود آنها پسرشان جان هم به خوشبختی میرسید و با انا ازدواج میکرد. لحظات بکندی میگذشت و گرد و غبار راه خبر رسیدن مهمانها را اطلاع میداد! چراغها همه روشن، گلهای رنگانگ در گلدانها، میزها همه پر طعام و با گل وریحان زینت داده شده بود. عطر جانفزای عشق در راهروها و سالنهای قصر نقره ای پیچیده بود و شمیم عطر اگینی با رایحه گل یاس را پراکنده میساخت، بوی خوش زندگی و خوشبختی را نثار ما میکرد. ناگهان صداها خاموش شد و سکوتی شهر را فرا گرفت! خدمه همه برای خیر مقدم آماده شدند، شادی و هلهله سکوت را پر کرده و خنده را به ارمغان میآورد. زندگی با آمدن خانواده انا از دیاری دور؛ درهای سعادت را بر روی جان و انا میگشود. ماریا بیقین از همه شادتر بود، زیرا آن بیماری مرموز از ذهن و فکرش پاک شده بود، تبدیل به یکدنیا شوق و ذوق برای ادامه زندگی میشد. میهمانان یک بیک معرفی و داخل قصر میشدند. مادر انا با لباسی بلند به رنگ ارغوان با چتر توری در دست و کیفی مشکی هماهنگ با کفشها به داخل سالن هدایت میشد. همچنین در بانان آراسته و شیک پوش و بعد از آن برادر انا جوان دلاور و بلند بالا واردشد، همه لب به تحسین گشودند! با آمدن خانواده ماریا و تعریفها و تمجیدها آغاز گشت. انا و ماریا هم در کنار هم بودند و جان هم از شادی در پوست خود نمیگنجید؟ جمع قشنگی دور میز در کنار هم نشسته بودند و شعله شمعها این عیش را دو صد چندان مینمود و محفل آنها را پر رونق تر میساخت. خدمه با لباسهای شاد و کلاهای یکرنگ، مدام در رفت و آمد بودند پذیرایی گرم و مفصلی از آنها بعمل میآمد. حرفها گل انداخته بود البته توسط ماریا بیشتر صحبتها تکرار و ترجمه میشد تا بهتر از حرفهای هم سر در بیآورند؟ خواستگاری کم کم صورت میگرفت و شکل خوبی بخود داده بود. سراسر کاخ پر از نشاط و نور شده بود. شوق وصال انا و جان شور و هیجان وصف ناپذیری را به ارمغان آورده، ماریا هم کمتر از بقیه خوشحال نبود و برای تدارکات هر چه بهتر و بیشتر برای این مهمانی و جشن ذوق خود را بکار میبرد. چند روزی مهمان بودند و روز موعد برای جشن تعین شد اما خانواده انا بیشتر مایل بودند که دایی بزرگ هم در این جشن باید حضور پیدا کند و نظر نهایی خودش را اعلام نماید؟! بنابراین تا رسیدن دایی همه دست نگهداشتند و احترام او را بجا آوردند.

مادر و پدر ها دور یک میز نشستند و در حال مذاکره با هم بودند اما چون زبان یکدیگر را نمی فهمیدند ماریا همه حرفها را برای دو خانواده ترجمه میکرد، بحث شیرین شده بود؛ گرم گفتگو با یکدیگر بودند که صدای نعل اسب همه را میخکوب نمود و ماریا را برد به عالمی که ادوارد همینطور سوار بر مرکب پیش میآمد و به تاخت و چهار نعل میرسید!؟ این بار او نبود بلکه دایی انا بود که خودش برای شرکت در عروسی خواهر زاده رسانده! همه خوشحال به پیشواز دایی رفتند، کم کم گرد و غبار طوسی جاده کمرنگ و بیرنگ شد. مردی با اندامی کشیده و محاسنی سفید و بسیار برازنده و شیک پوش در حالیکه کمی قامتش خم گردیده و عصایی بدست داشت با فر و فور فراوان قدم بر میداشت و دست دیگرش را بر کمر گرفته بود؟ ابتدا با دیدن آنها کلاه از سر برداشت و بالبی خندان وارد جمع گشت .خوش صحبت و بذله گو بود و به زبان آن سر زمین آشنایی کامل داشت، همه میهمانان محو تماشای او بودند ماریا هم انگار سالها و مدتهای مدیدیست که او را میشناسد خیره مانده بود!؟ همه دور یک میز بزرگ نشسته و در مورد ازدواج جان و آنا صحبتهایی در حال گفتن و شنیدن بودند.شب قشنگی با حضور دوستان، آشنایان و همچنین ازد واج جان با انا. ماریا از دایی بزرگ چشم بر نمیداشت و از او بشدت خوشش آمده بود! کم کم حرفها که تمام شد و قول و قرارها که گذاشته شد، چون میهمانان از راه دوری آمده بودند بنابراین قرار بر این گذاشتند که تا تمام شدن و آماده گشتن مراسم عروسی در قصر زیبایی آنها اسکان بگیرند و پذیرایی گرمی هم از آنها بعمل آید. خوب تدارکات فراوان برای چنین جشنی روزها و فرصتهای زیادی را میطلبد همینطور هم شد، یکهفته برای این مسئله وقت برد تا تمام امکانات فراهم آمد و همه چیز به بهترین شکل ممکن تهیه و تدارک شد؟ همه انتظار جشن شاهانه را میکشیدند و بالاخره آنروز که درست مصادف با تولد جان بود فرا رسید و جشن آغاز گردید. میزها بفور از طعام رنگارنگ تدارک دیده شده و جامهای شراب را از پیش تعین نموده بودند، لباسهای رنگارنگ میهمانان و گل سر سبد یعنی عروس و داماد به بهترین شکل بر تن داشتند! ساقدوش عروس ماریا لباسیکه از زیبایی بی نظیر بود را به اندام زیبای خود پوشانده و تنها کسی که جایش در جمع خالی هست ادوارد بود؟  حالا انا درست به زبان آنها مسلط گردیده و براحتی صحبت میکند! جامها یکی یکی پر میشد و خالی میگشت. برای میزها طعام مجددی آورده میشد. انچنان آهنگ دلنواز و شور و هیجانی بپا گشته که تا کنون کسی مانند آن را ندیده و نشنیده!؟

تا پاسی از شب گذشته این جشن با شکوه ادامه یافت و بلاخره به پایان رسید و مهمانان هر یک به اتاقهای خودشان رفتند، ماریا بسیار خوشحال اما ته دلش غم سنگینی احساس میکرد آنهم نبودن ادوارد در میان جمع و اگر بیشتر توی فکر فرو میرفت آرزوی اینکه ازدواج او با ادوارد هم یک همچنین شبی می باید باشد؟ این یک آرزو بیش نبود و تر جیح داد به تختخواب خودش برود. هنوز چشمانش گرم نشده و بین خواب و بیداری بود که صدایی پاشنه در را چرخاند را احساس کرد؛ با تعجب فراوان سایه شخصی را در آستانه در احساس کرد!؟ اتاق کاملا تاریک بود و او هم خسته. هر چه دقت کرد چیزی را تشخیص نداد؛ بلاخره سایه پیش آمد و ماریا با تعجب پیرمرد یعنی دایی بزرگ انا را میدید که به اتاق او آمده از شدت تعجب زبانش بند آمده بود و بعد از لحظاتی گفت:« شما به اتاق من آمدید دایی که با زبان آنها کاملا آشنایی داشت.» گفت:« بله ببخشید مزاحم وقت گرانبها و خواب شما میشوم اما عرضی دارم؟ آهنگ صدایش را که خوب توجه نمود چیزی بجز صدای ادوارد را نمیشنید و حرفهایی که میزد درست همان حرفهایادوارد بود که  ابراز عشق به ماریا میکرد و متاسف از اینکه دیر شده و از مشکلاتی که برایش پیش آمده؟؟ ماریا سخت آشفته شد نمیداند آیا خود ادوارد است که در مقابلش نشسته یا خیال و تصوراتش !چرا آنقدر پیر و شکسته از جا بلند شد و در کنار ادوارد نشست در چشمانش دیده دوخت، همان چشمان سخنگو و خندان در مقابلش بودند!! خدایا یعنی میشه تو ادوارد باشی؛ من آرزوی دیدن ترا چند لحظه پیش داشتم، حالا خدا ترا در کنارم آورد اما انگار صد سال از این ماجرا گذشته؟ ادوارد خندید خوب غم عشق تو مرا پیر نموده اما احساستم دست نخورده و همان ادوارد عاشق قدیمی هستم که ترا ماریا جان بقدر پرستش دوست دارم. چقدر لحظات شیرینی دو یار بهم رسییده بودند و از عشق و احساس برای هم میگفتند…قصه عشق تمامی نداشت تا صبح با کلمات بازی کردند و بلاخره از فرط خستگی بخواب عمیقی هر دو فرو رفتند. همه مهمانها و خانواده بدلیل خستگی بسیار دیر از خواب بیدار شدند؟ خدمه همه چیز را آماده کرده برای مهمانان و هر کدام از آنها را صدا میکردند برای صرف صبحانه مفصلی که میزها پر شده بود صدایی مرتب ماریا و ادوارد را فرا میخواند از خواب عمیق و سنگینی که فرو رفته بودند، آنها را به دنیای واقعی صدا مینمود؛ ماریا کم کم چشمهایش را گشود، دهانش از تعجب باز ماند!! زیرا ادوارد جوان کنارش خوابیده بود و اتاق همان اتاق قدیمی و خانه کوچک اما انا هم در کنار برادرش بود و همسر او پدر و مادر هم با همان کار کشاورزی که پدر صبح زود رفته و جان و ادوارد خواب ماندند برای کمک به پدر در کارها ماری از بودن ادوارد بسیار خوشحال ماریا هنوز در رویای زندگی گذشته مانده بود و بیرون هم نمیامد؟تازه چشمهایش را باز نموده بود که پرستار دکتر را صدا کرد بیمار چشماهشو باز نموده  به هوش آمده بود! دکترها بسرعت جلو آمدند و پرسهایی از ماریا میکردند که جوابها روی هوشیاری بود و دکتر دستور داد پدر و مادر ماریا هر چه زودتر خودشان را به بیمارستان برسانند؟؟ خانواده ماریا انگار دنیا را بهشون دادند زود به بیمارستان رسیدند، با چهره سالم و لبخند ماریا روبرو شدند!! مدت نه ماه بود که ماریا در اثر یک تصاده وحشتناک به کما رفته بود و هیچ امیدی هم برای زنده ماندش تصور نمیشد!؟مادر هر روز به او سر میزد و داستان رویای زیبا را برای ماریا میخواند. ماریا بیهوش در تخت بیمارستان افتاده اما مادر امید آن را داشت که ماریا روزی چشمانش را باز مینماید و صحبت خواهد کرد؟ بنابراین زمانیکه کتاب به پایان رسید انگار معجزه شده باشد؛ ناگهان ماریا به این دنیا باز گشت نمود و زندگی دوباره ای را آغاز کرد! در همان لحظات که شور و نشاط بهوش آمدن ماریا فضای بیمارستان را مملو از شادی کرده بود پرستار آمد وگفت:« شخصی به اسم ادوارد برای ملاقات آمده ؟!……

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

 

16.05.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment