لوسی قسمت چهارم

چهار روز آن‌جا بودیم. بعد‌از ظهرِ روز آخر گفت:«بیا تا گورستان قدمی بزنیم. تازه جسد مادرم را سوزانده‌ بودند. بنابراین هیچ دلیلی برای برگشتن به چنین مکان‌های دردناکی که مادر را از ما جدا کرده ‌بود وجود نداشت. بااین‌حال، حدس می‌زدم در حال و هوای او مرگ آن‌قدر نزدیک بود که رفتن به قلمرو مرگ برای او آسان می‌نمود. اما به نظر می‌رسید این فقط یکی از جهاتی است که تا به‌حال در پیاده‌روی‌هامان در روستا در پیش نگرفته بودیم، اماکنی که او معتقد بود همراه با نام‌گذاری من متعلق به من شده‌اند و او باید آن‌ها را به من نشان دهد.

در قبرستان بی‌هدف راه می‌رفتیم همان‌طور که روزهای پیش در جاهای دیگر سرگردان بودیم. او ‌اشتباهی به راه باریکی پیچید که در آن مجسمه‌های پلی‌استر کوتوله‌ها و آسیاب بادی کوچکی روی یک تراس بود و قناری‌ها در قفس با صدایی نافذ مثل صدای زنجره‌ها آواز می‌خواندند. اما بعد به مسیر اصلی برگشتیم و او نشانه‌های خاطراتش را پیدا کرد. به دروازه‌ی آهنی مجللی رسیدیم که یک صلیب بالایش بود. داخل اما جنبنده‌ای نبود و گُل‌ها در آبی لجن‌آلود پلاسیده ‌بودند و دیوارهای پشتش از رطوبت نم کشیده و شوره زده ‌بودند و سایه‌ی درختان سرو به شکل انگشتان دستی سیاه روی دیوار افتاده ‌بود.

تا به‌حال قبرستانی مثل این ندیده ‌بودم: گورها و فرشته‌های استادانه درست شده، بالای سنگ قبرها بود، اما این‌جا علاوه ‌بر این‌ها طبقاتی هم بودند: طبقه‌هایی ساخته‌شده از سنگ و جعبه‌هایی داخل ِاین طبقه‌ها، هر کدام با پلاک مخصوص خودشان.

«مرده‌ها را جای دیگری نگه می‌دارند؟»

«وقتی جایی برای قبر جدید نباشد، آره. در این کشور متداول است. شاید هم فقط به این دلیل که ارزان‌تر است.» اما او دنبال چیزی می‌گشت.

گفت:«همه‌ی آن‌ها این‌جا هستند.» با احتیاط درگورستان، در میان سنگ قبرها قدم برمی‌داشتیم و آن‌ها آن‌جا بودند، عموها، عمه‌ها، پسران و دختران خویشاوندانی که در کودکی مرده ‌بودند و همسالان آن‌ها که یک ‌قرن زندگی کرده ‌بودند. آن‌ها که سقوط صنعت پرورش کرم ابریشم، جدایی از فرزندان که به‌ دنبال خوش‌بختیِ ناشناخته به کشورهای دیگر رفته‌ بودند، اشغال کشورشان در جنگ را دیده ‌بودند و در زمان احداث کارخانه‌های قطعات اتومبیل‌سازی و کفش زنده ‌بودند. همه از توی عکس‌هایشان که در قاب‌هایی با شیشه‌هایِ محدب روی سنگ قبرها نصب شده‌ بود به اطراف نگاه می‌کردند. هیچ‌کدامشان پیر، مریض یا فرسوده نبودند. زمان مرگشان هر وقت که بوده حالا در این‌ عکس‌ها با چهره‌های قوی و جوان ظاهر شده ‌بودند.

 آلبرتوها، جیووانی‌ها، ماریاها و کلمنتیناهای زیادی بودند اما کارلو و لوچیا مورد احترام‌ترین اسم‌هایی بود که ظاهراً اولین اجداد دفن شده در آن قبرستان بودند. پنج یا شش لوچیا از کودک گهواره‌ای تا زنان چاق و مطیعِ خانه‌دار که اغلب در کنار شوهرانشان دفن شده‌ بودند و بعد ما، یعنی پدرم به قبر آن زن رسید. خواهرانش در دو طرف او دفن شده‌ بودند، نمی‌توانستم بقیه‌ی کتیبه را بخوانم اما «لوسی» با رنگ سیاه روی سنگ مرمر سفید حک شده‌ بود. خم شدم و نگاه کردم، برای این‌که نیفتد به سنگ قبر تکیه کرد و گفت:«با دقت نگاه کن.» زیر شیشه‌ی بیضی‌شکل، عکس زنی با موهایی صاف و چشمانی سیاه که انگار مردمک نداشتند، سوراخ‌های بینی ورم‌کرده، دهانی صاف با گوشه‌های فرورفته و مصمم، گردنی بلند که با گوشواره‌های آویزان قلبی‌شکل بلندی گردن را بیش‌تر نشان می‌داد و زیبایی ایتالیایی، آرام و خون‌سرد به نظاره نشسته ‌بود. ابروهایش بسیار پهن بودند اگر از نسل دیگری بود ابروهایش را برمی‌داشت و ظاهرش را خراب می‌کرد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. «شباهتی هست؟» شانه‌ام را بالا انداختم. اگر اسمم روی سنگ قبر هست قطعاً شباهتی هست، این یک غلط املایی اتفاقی نیست. وگرنه چرا مثل بقیه «لوچیا» نیست؟

«واقعاً چیز زیادی نمی‌دانم‌ ـ تنها همان چیزهایی که پدرم به من گفته بود، که درواقع چیز زیادی هم به من نگفت… پدر و مادرها در آن روزها… و حدس می‌زنم خواهرها هم حرفی نمی‌زدند (به‌هرحال پدرم از هجده‌سالگی برای کار روی عرشه‌ی کشتی‌ها از خانواده دور بود) ظاهراً مادربزرگم هم وقتی خیلی جوان بوده برای کار به فرانسه رفته ‌بود‌ـ‌ چون خانواده‌اش فقیر بودند و در کنار آن‌ها شانسی نداشته. او خدمتکار یک هتل بود و گویا روابطی با یک مرد فرانسوی داشته که نام او را به فرانسوی صدا می‌زده… و بعد هم این اسم را برای خودش نگه داشته حتی وقتی با پدربزرگم ازدواج کرد.»

ادامه دارد…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment