“من یک موز بودم” بخش نخست

“من یک موز بودم”

وقتی که عمو جبار من را همراه خودش به خانه آورد ، شستم هم خبر دار نبود که در آینده ای نزدیک یا شاید هم دور چه اتفاقی ممکن هست بیفته  و کسی هم از قبل به من خبر نداده بود و چیزی نگفته بود . احتمال این هم باید داد که گفته بودند و من فراموش کرده بودم. درستی یا نادرستی این احتمال معلوم نیست ولی در بین  موز ها این شایعه وجود دارد.  ولی من به شخصه، این را بخاطر نمی آورم و از نظر من، این احتمال، درصد بسیار کمی دارد. من خودم به این اعتقاد دارم که همه چیز به عمو جباری که تو را میخرد  بستگی دارد.

مثل تمام مهمانی های دیگر که قبلا موز به موز به  من رسیده بود، این مهمانی هم داشت برگذار می شد ولی با وسواسی بیشتر، چون که قرار بود برای اولین بار پای یک نفر تازه وارد به خانواده  باز شود .

خاله فرشته هم هیچ وقت دوست نداشت که جلوی خواهر و داماد جدیدشان زرد بشود یا خواهرش را که برایش خیلی عزیز بود قهوه ای کند، یا به هر دلیل دیگه ای که داشت، هدفش این بود که مهمانی به نحو احسن برگذار شود. زن ها را که خودتون بهتر از من میشناسید. بخاطر خلق و خوی خاصی که دارند ، دوست دارند که همه ی کارهایشان همیشه به بهترین شکل ممکن انجام شود تا بقیه ایرادی نتوانند بگیرند یا پشت سرشان واغ واغی نباشد.

وقتی که یک لیست بلند و بالایی خاله فرشته به عمو جبار داد و گفت که همه ی اینها را باید تهیه کنی، عمو جبار با چشمانش به لیست خیره شده و با  تمسخر گفت:

هووووووو چه خبره ،عروسی خودشونم اینقدر ما چیز نخوردیم که الان یکجا باید همشو با هم پس بدیم، گل عروسی هم که هفت هشت برابر از توی حلقمون بیرون کشیدن.

خاله فرشته گفت:

خجالت بکش. من همین یک خواهر را دارم. زشت نیست جلو همریشت چیزی نباشه؟ خجالت نمیکشی تو مرد؟

 

عمو جبار گفت: از قدیم گقتن ژیان ماشین نمیشه باجناقم فامیل. دو روز دیگه هم باید گل خونه خریدنشون، گل بچه به دنیا آوردن و بل برونش را باید بدیم.!

فرشته : چه فکرایی میکنی تو مرد. حالا کجا تا اون موقع . هنوز یک ماه نشده که عروسی کردن.

جبار: چه بخوام چه نخوام آش کشک خالمه و تو پاچمه.

فرشته: راستی پیاز هم نداریم، سر راه، دو کیلو پیاز هم بگیر.

جبار:من برم، تا این بار سنگین، کمر شکن تر نشده.

حقیقت این بود که عمو جبار خشک دست نبود ولی شوخ طبع بود و دوست داشت با همه و همه چیز شوخی کند و همه هم این را میدانستند و عمو جبار را هم دوست داشتند. مخصوصا خاله فرشته که عمو را واقعا از ته قلب دوست داشت و جدا از مشکلاتی که داخل زندگی همه وجود داره ، خاله از زندگیش راضی بود. . ولی گاهی وقت ها، این شوخی ها تبدیل به حرص در آوردن میشد.

تنها مشکلی که گاهی قلب هر دوی آنها را میسوزاند این بود که نمیتوانستند بچه دار بشوند. و بخاطر این که همدیگر را دوست داشتند با هم دیگر قرار گذاشته بودند که به دکتر نروند، تا نفهمند که مشکل از چه کسی هست. همه ایراد میگرفتند که این تصمیم مسخره دیگر چیست و باید به دکتر بروند که شاید به وسیله دکتر بتوانند بچه دار شوند. ولی انها تصمیم خودشان را گرفته بودند و قرار بر این بود که ، یک بچه از پرورشگاه بیاورند و بزرگ کنند. که همدم روزهای تنهایی و نمک زندگیشان شود. این صحبت ها را من همان شب از زبان دو خواهر، که برای هم درد و دل میکردند، دست گیرم شد.

 

فرشته: بنظرت چیزی اینجا کم نیست جبار؟

جبار: نه بابا چی کم هست، زیادی هم آوردی، می ترسم معده ی این تازه داماد تعجب کنه، نتونه چیزی بخوره ها! یا زیاد بخوره رو دل کنه، فکر اونم باش خب.

فرشته: من بیشتر که فکر اون باشم، نمی دونم امشب با توی شکم دوست چیکار کنم، که هی نخوری شکمت باز جلو بیاد و چاق بشی. یکم که جلو خودت نمی گیری، همش باید مثل بچه ها  حواسم بهت باشه. بگم نخور نخور نخور

جبار: بابا مگه آدم چند روز زنده هست. بذار این چند روز زندگی را بخوریم و بچریم.

فرشته: چی؟ بچری؟ کجا بچری؟ تا گوشت را ببرم. تا دیگه تو این خونه راهت ندم.

جبار: بابا منظورم از چریدن، خوردن و خوابیدن بود واالله. وگرنه دور و بر ما زیاد هستن، ما که نگاه نمی کنیم و مک و محل نمیشیم.

فرشته: نه بیا مک و محل هم بذار تو را به خدا، با این قیافت.

جبار: بابا منظورم این بود که از بس شما خوشکل و خانمی، آدم اصلا نمی تونه به کسی دیگه ای نگاه کنه و هیچکس مثل شما برای من نمیشه.

فرشته: بسه بسه دیگه خود شیرینی نکن. خراب کردی رفت آقا

عمو جبار یک خیز برداشت و رفت طرف خاله فرشته و یک بوس عمیق ازش گرفت که من چشمام را بستم که چیزی نبینم، که

 

صدای زنگ آمد و عمو جبار به طرف ماس ماسک آدم نما رفت تا در را باز کند.

 

همه چیز مرتب چیده شده بود. به زیبایی هر چه تمام تر. میز هم تزئین شده بود. من را هم روی میز گذاشته بودند، روی دیگر میوه ها.

مهمان ها وارد شدند و سلام گرمی بین همه رد و بدل شد. عمو جبار همان اول با تازه داماد سر شوخی را باز کرد. تازه عروس را بالای مجلس نشاندند و عمو جبار داماد را کنار خودش جا داد و همه گرم صحبت شدند.

عمو جبار، تازه داماد را به بازی تخته دعوت کرد.

عمو جبار چند بار از تازه داماد برد.

 

تازه داماد بیچاره رنگش مثل زردآلو شده بود  و از خجالت رنگ عوض میکرد و عرق روی پیشانیش نشسته بود و چیزی نمیگفت.

بعضی از انسان ها هستند که قلب و روح پاکی دارند و به کسی نمیتوانن ستم کنند.

 به کسی نمیتوانند حرفی بزنند و همه چیز را در خودشان نگه میدارند و به  این دلیل که راه تخلیه کردن را به درستی بلد نیستند. بعد از مدتی تخلیه نکردن و جمع شدن همه مشکلات و ظلم هایی که به آنها شده، این فشارها از آنها یک غول بزرگ میسازد که ممکن است دنیا را با خاک یکسان کنند. البته که هر انسانی حق انتخاب دارد و مثل ما میوه ها دست و پا بسته نیستند. ولی هیچ وقت نباید از پایگاه طبقاتی انسان غافل شد که بزرگترین جبر پیش روی آدمیزاد، برای رشد شخصیت و به کمال و شکوفا رسیدن اوست. دقیقا همین مشکل برای ما میوه ها هم وجود دارد. اگر یک موز در افریقا رشد کند، میتواند به بهترین و خوشمزه ترین میوه ی دنیا تبدیل شود. چون همه امکانات برای رشد ان وجود دارد. ولی اگر جای سردی  به دنیا بیاید، دقیقا نقطه ی مقابل آن هست.

ولی این دلیل نمیشود که ما، برای رسیدن به آرزوهایمان دست بکشیم و بهترین نباشیم. مثل من که همیشه تلاش کردم که بهترین هم دم برای کنچشک ها باشم. این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد. پرپری، گنجشککی که چند روزی مهمانم بود ، این ها را برایم توضیح داد و میگفت که اگر میتوانست بالش را به آدم ها میداد تا پرواز کنند و چیزهای زیادی یاد بگیرند. او از یک منطقه جنگی فرار کرده بود و دلش از آدم ها خیلی پر بود.  ولی یک روز همه چیز درست میشود. من خودم خوابش را دیده ام.

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment