خاطرات تلخ قسمت اول

 خاطرات تلخ

 

داستان حیرت انگیز زندگی دختری بنام آرام قسمت اول

درست زمانیکه تازه خورشید از پشت کوهها چادر طلایی خود را برسرکرده تا با چهره تابناکش دنیا را منور سازد، نور و جلوه تازه ای به زندگانی ماببخشد! در بین اینهمه همهمه مردم دنیا / صدای مادرم با بانگ و فریادی از همه بلندتر بگوش میرسید. گاه آرام زیر لب غر میزد و با خودش نجوا میکرد وهراز گاهی سئوالهای متعدی داشت که بیشتر از خودش میپرسید؛ پرسشهایی که سالهاست به جواب آن نرسیده و هرگز هم نخواهد رسید.

گاهی هم با فریادی بلند نفرین میکرد. الهی سر بسلامت نبری الهی سیاه گیس بمیری ! هنگامیکه که خیلی ناراحت و عصبانی میشد هر آنچه فحش و ناسزا بلد بود و میدانست نثارمان مینمود. حتی باین هم قانع نمیشد و بسمت مابچه ها و یا هر کسی که دم دستش بود شیئی پرتاب میکرد؟ چه فحشهای ابدار و پدر مادر داری میداد! اگر ازش سئوال میکردی چرا این حرفهای زشت روجلوی روی بچه ها از دهانت خارج میکنی، آخه درست نیست و درشان یک مادر مهربان نیست، میگفت. «فقط با گفتن این فحشهاست که دلم خنک میشه و عقدههایم را بیرون میریزم.» این کلمات منفور و ناپسند، تنها چیزهایی بودند که او را کاملا آرام میساخت.  بنابراین الفاظ نا زیبا و سخیف را مدام روزی چندین بار بر زبان میآورد و تکرار میکرد! آنزمانیکه از شدت عصبانیت جسم سنگینی را در دست میگرفت که بطرف بچه ها پرتاب کند، با صدای گرفته ای  فریاد میزد، فلان فلان شده لعنت بر تو چرا فلان کار را انجام ندادی! برخورد مادر با ما فرزندان به گونه ای بود که انگار ما بچه ها برایش نامه فدایت شوم فرستاده بودیم تا باین دنیا آورده شویم که اینقدر برای یک لقمه نان بخور و نمیرکه به ما میداد سرمون خروارها منت میگذاشت و برای کوچکترین اشتباهی، به اشد مجازات توبیخ میشدیم.ما بچه ها هم طبق معمول همیشگی غمگین بودیم اما برامون این حرفها تکراری و عادی شده بود! به محض شنیدن سخنان نا خوشایند مادر، گوشهای خود را میگرفتیم و فرار میکردیم یا خجالت زده و شرمگین با گریه و التماس، جمله غلط کردم را چاشنی کلمات نفرت انگیزمادر میکردیم. شاید دلش به رحم آید و ما را ببخشد و سپس از فرط ناراحتی به گوشه ای از خانه خزیده و پناه میبردیم. چاره ای نبود بهر حال مادرمان بود، باید او را با همه بد دهنی و کج خلقی و عصبانیت تحمل میکردیم! چون این حقیقت را خوب میدانستیم که جای دیگری نه جایمان هست و نه پناهمان، ضمنا با قلب کوچک و مهربان خودعاشق همان مادر کذایی ظاهرا نامهربانمان بشدت بودیم بنا براین بایستی ساکت میماندیم.

مادر بینهایت خسته و درمانده شده بود اما هیچ کسی حال او را درک نمیکرد.  زیرا بقدری مشکلات زندگی او را از پای در آورده بود که شاید همین نگرانیها غم و غصه های بسیار او را واقعا دیوانه ساخته ولی اطرافیان خبر نداشتند و نمیدانستند، بخصوص که همیشه داغدار برادر جوانی که سالها پیش کسی او را بقتل رسانده و چون قاتلش را هم دایی بزرگم بخشیده بود؛ به یقین خود همین ماجرای غم انگیز باعث نفرت و انزجاری سخت در او گردیده و در قلب داغدارش اثرات ناخوشایندی بجا گذاشته بودکه در حقیقت یک معضل و عقده بسیار بزرگی شده که روزبروز هم بزرگتر میشد؛ بی شک اینهمه پرخاشگری و لعن و نفرین احتمالا ریشه اش از همین مصیبت ناشی میشد، بیشتر روزها بخصوص شبهای جمعه ما بچه ها را جمع میکرد وسرخاک دایی کوچک میبرد و ساعتها گریه میکرد تا اینکه بلاخره یکروز که مثل همیشه برسر خاک به ملاقات برادر جوانش رفت، اثری از خاک برادر ندید ! مادر با تعجب سئوال کرد اینجا چه اتفاقی افتاده؟ ماموران اطلاع دادند این محل دیگه قبرستان نیست، همه چیز را زیر و رو کردیم و تمام شد/ این مکان به پارک با صفایی مبدل شده، انگار مادرم دوباره از نو تمام آن خاطرات برایش یاد آوری و قتل برادرش تداعی شده باشد، دوباره گریه را آنچنان سر داد که مرغان آسمانهم بحال و روزش سخت گریستند. مادرم مهربان بود اما بازیهای بیرحم زمانه سرنوشت بسیار تلخی برایش نوشته و رقم زده بود و از او که انسان پر احساس و مهربانی بود؛ فردی بد دهان و تند خوی و نامهربان ساخته؛ آنچنانکه حوصله شنیدن هیچ حرفی را نداشت، ما بچه ها جرات پرسش و پاسخ کوچکی را هم از او به هیچ عنوان نداشتیم! بخصوص اگر به مادر نگاه میکردیم با ارزیابی او و ازحالتش به وخیم بودن اوضاع پی برده، شعله خشمی را میدیدیم که از نگاه او زبانه میکشد، احتمالا لحظاتی بعد به انفجار مهیبی هم مبدل خواهد شد بنابراین لب فرو می بستیم و با سکوت قضیه پایان میپذیرفت ودیگر هیچ حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم. ما بچه های این ماجراها وخاطرات غم انگیز دوخواهر و دو برادر بودیم، امیر، آذر، آرام و امید که شبها تا دیر وقت منتظر پدر میماندیم. امیدمان تنها به او بسته شده بود که شاید کمی مهربانی را با بودن و حضورش تجربه کنیم.

مضافا به اینکه منتظربودیم که داستانهای شیرینی از دهان گرم پدر شنیده شود واحتمالا با دستی پر داخل خانه خواهد آمد. آن زمانیکه با پا در را بصدا در میآورد، این نشان دهنده و نوید خوبی برای ما بچه ها بود! آنگاه بود که میخندیدیم و با فریاد ابراز شادی میکردیم که امشب کباب و ریحان منتظرخانواده ماست البته همراه با انگورو تنقلات دیگر. از شادی روی پای خود بند نمیشدیم چرا که بعد از چند روز گرسنگی کشیدن حالا قرار است که غذای مفصلی نوش جان کنیم، جیغ میکشیدیم و بالا و پایین میپریدیم؟ پدر تهیدست بود و با اینکه از صبح زود شروع بکار میکرد و تا پاسی از شب گذشته با آنهمه تحصیلات و معلوماتی که داشت، مشغول شغل حسابداری در یک شرکت ساختمانی بود. همیشه تنها یک لباس ژنده ای بتن میکرد، شاید سالها موفق نشده بود، این کت و شلوار قهوه ای رنگرو رفته ای که از مد افتاده دیگه نخ نما هم شده بود را عوض نماید، قادر به خرید لباس دیگری برای خود نبود! همه مردم و همکاران او را همیشه یک جور میدیدند با همان لباس مندرس آنقدر این مسئله تکرار مکرات شده بود که از دور دستها هم او را میشناختند اما به شخصیت او احترام میگذاشتند و اگر کسی نشانی از او میگرفت میگفتند:« بله همان پیرمرد محترم و درستگاری که کت و شلوار قهوه ای همیشه به تن دارد؟» پدرم سنی نداشت البته پیر روزگار شده بود. قصه های زیادی او در آستین داشت ولیکن داستان شاهنامه را با آب و تاب فراوان، آنچنان زیبا بیان میکرد که دل ما بچه ها آب میشد و با خواهش و التماس تا پدر به خانه محقرمون پا میگذاشت ازش میخواستیم که برامون از شاهنامه قصه بگوید،  پدرم با تمام خستگی که از صبح زود یکسره کار کرده تا پاسی از شب گذشته خسته و کوفته برگشته، خواهش ما بچه ها را نا دیده نمیگرفت و روی ما را زمین نمیانداخت با این جمله و لبخند شروع میکرد و میگفت:« باشه بچه ها خوب گوش کنید باید شاهنامه را محکم و با قدرت خواند زیرا زندگی خود ما در حقیقت هفت خوان رستم هست، میبایست مبارزه کنیم و خوانها را یکی یکی با موفقییت پشت سر گذاریم و با این سخنان ناب، شاهنامه را آغاز مینمود.» منزل به منزل قطع منازل طی مراحل، بازو به بازو خبجر بر روی هم کشیدند تو گویی دو پیلند آهن جگر/ پنجه به پنجه هم در افکندند جنگ میان رستم و سهراب و پادامه میداد: رستم نمیدانست سهراب همان پسر گمشده خودش میباشد!؟ نبرد میان آندو در گرفت اما رستم میخواست که آخرین نبردش باشد؛ بیخبر از اینکه این جوان با این یال و کوپال که قوی تر از خودش هم بنظرمیرسد و قصد کشتنش را دارد، درحقیقت دسیسه دشمنان است که اینچنین پسر را در مقابل پدر قرار داده اند! متاسفانه این جوان کسی به جز سهراب پسرخودش نبود! همینطور که پدر با شور و هیجان برایمان قصه را تعریف میکرد اما وسط این داستان شورانگیز،ما بچه ها با همان رویای ساخته شده که در واقع همچون لای لایی توسط پدرگفته میشد، خوابمون میبرد یا اینکه خودش خمار میشد و سراغ نقل و نباتهایش میرفت بعد از آن هم به گوشه ای میافتاد و نئشه میشد. شاید تنها همان لحظات بود که زندگی ما شیرین بود ولی حقیقت داستان این نبود!؟ زندگی بسیار سخت و تلخی در انتظارما فرزندان با داشتن اینچنین خانواده ای قابل پیش بینی بود ؟ اگر از ما بچه ها سئوال میکردی محبت یعنی چی؟ در جواب دادن به این سئوال در میماندیم/ زیرا بهیچ عنوان ابدا رنگ محبت را پر رنگ بخصوص از طرف مادر ندیده و از گرمی عشق سیراب نشده بودیم. بجز صدای داد و فریادهای مادر و ناسزای های او که همیشه در گوشمان طنین میانداخت، چیز دیگری را تجربه نکرده بودیم، دعواها همیشه سر پول بود، سر تنگدستی و اگر ذره ای مالی هم در دست داشتند، بجز خرج در راه اعتیاد پدر نمیشد! سالها پیش پدر پدرم یا همان پدر بزرگم کارخانه دارو ثروتمند بود، بواسطه همین به شهرهای زیادی سفر میکرد. در قدیم که تبلیغات اینگونه گسترده نبود، کالاهای خودشان را در سفرهای طولانی حضورا به مردم ارائه میدادند و معرفی میکردند. در آن سفرهای تجاری بعلت زمانهای طولانی که در شهرهای گوناگون سپری میشد و میماندند، اجبارا حضور زنهای متعددی از شهرهای مختلف در زندگی پدر بزرگم دیده میشد و بنابراین عموها و عمه های نا تنی بسیار وجود داشتتند.  پدرم که پسر اول وبزرگتر خانواده بود برای پدر بزرگم که ثروتمند بود مسلما دوستان زیادی هم همیشه دور و برش بودند، تدارکاتی هم میدید بنابراین نا خواسته از نوجوانی و سن کم به این درد مبتلا گشت و اعتیاد پیدا کرد کارخانه را به برادر و خواهرش سپرد و بشهر دیگری رفت وخودش با دست خالی شروع به ادامه زندگی با همان اعتیاد لعنتی نمود. 

یکی از بزرگترین ناراحتی های مادرم همین اعتیاد پدرم را باید نام برد… آشنایی پدر و مادرم از طریق دوستی دایی با پدرم شروع شد زیرا مادرم پدر و مادر خودش را ازدست داده بود و منزل دایی زندگی میکرد دایی هم بسیار سخت گیری میکرد برای ازدواج مادرم و همش میترسید که خواستگار معتاد باشد اما دوست صمیمی خودش را هیچگاه فکر نمیکرد معتاد از آب در آید چون ظاهرا بسیار متین و موقر و با تحصیلات بالا زمانی به این ماجرا پی برد که برای سربازی هردوی آنها را خواستند که پدرم بخاطر این اعتیاد کذایی دایی را در انتظار گذاشت و از دیوار پادگان گریخت و نام خودش را هم عوض کرد… دایی تازه آنزمان فهمید که از آنچه میترسیده بر سرش آمده صدای مادر که از شدت فریاد گرفته بود و خش دار شده بود درست مثل سوهان روح ما بچه ها را آزرده و غمگین میساخت و آزار میداد واحساسات لطیف ما را ببازی میگرفت. دستهای چروک خورده و زبر مادرم که از کار کردن فراوان، بیک سنگ پای محکم و سختی مبدل شده بود و هر روز خطوط صورت پر چین و چروکش عمیق تر بنظر میرسید؛ با اینکه والدین سن و سالی نداشتند اما بسیار پیرو فرتوت هر دوشون بنظر میرسیدند، موهای کاملا سفید و یکپارچه شان انگار برف زود رسی بود که بسیار بی موقع گریبان آنها را قبل از زمستان گرفته وبشدت غافلگیر نموده بود! شاید هر کدام از تار موی زود هنگام سپید، حکایتی پشتش نهفته که اگر سر درد دل پدر بنشینیم و چنانچه اعتماد کند و سفره دلش را باز نماید او دردناکترین داستانها را برای شما خواهد گفت« با تاسف حکایت معتاد شدنش را به خانواده خودش یعنی پدرش نسبت میدهد!» ابتدا سیگاری روشن میکند و با آه عمیق و سردیکه از اعماق جان بر میاید اینطور داد سخن میکند! مسبب اصلی بابام بود که با ثروت بیحد و حسابش و با داشتن کارخانه؛ چند همسر، خواهران و برادران نا تنی مراکه فرزند اول خانواده بودم در نوجوانی باین راه کشانده درسن بسیار کم و در حقیقت درهمان کودکی باین درد مبتلا نمود.

بنابراین در حقیقت گناهکار اصلی همان پدرم میباشد که با ندانم کاری پسر نوجوانش را هم به این سمت و سوی برای هوسها و کمک به عیش و نوش خودش به این راه نا درست کشانده بود! سر نوشت بازیهای بسیاری دارد و هر کدام از ما به نوعی گرفتار آن شده ایم باید زندگی را ساده گرفت و بر غمها سر تسلیم فرود نیاورد؛ استوار ایستاد و خندید تا روزگار هم با ما سر ناسازگاری نگذارد و بر ما لبخند خود را ارزانی دارد. این رفتارها و اعتیادها بیشک اثراتی هم روی آینده فرزندان خواهد گذاشت که جبرانش در بزرگسالی ناممکن خواهد شد و آینده آنها را بخطرمیاندازد. دست سرنوشت زندگی زجر آوری برای خانواده غمگین ما که رنگ شادی را کمتر میدیدند، تدارک دیده بود. بیشتر نزاع هایی که بر جو سرد این خانواده حاکم بود وچیزی جز برسراعتیاد پدرم نبود،‌ هر وقت پدرخودش مشکلی داشت چنانچه به این مواد دست پیدا نمیکرد و یا دیرتر بخواسته اش میرسید، نا خود آگاه کمر بند را میکشید و برادر بزرگم امیر را آنچنان تنبیه میکرد که جای ضربه ها روزها روی بدن او خود نمایی مینمود. ما بچه ها هم همیشه شاهد و ناظر این ماجرای غم انگیز میشدیم برای همین برادر بزرگم هم ،خشن شده بود واعمال خشونت میکرد و تا موقعیتی برایش فراهم میشد زهر خودش را به اطرافیان میریخت، منکه خواهر کوچکتر بودم که از زیبایی بهره ای داشتم بدلیل مظلوم واقع شدن میبایست هر چه بقیه اعضای خانواده میگویند بلافاصله چشمی بگویم و بسرعت روانه انجام دادن دستوارت آنها بشوم، حتی در زمستان، تابستان در برف ، سرما و گرما در پی فرمان اعضای خانواده هر لحظه گاه و بیگاه روانه کوچه و بازارمیشدم! اگر امریکی ازآنها را اطاعت نمیکردم و جواب منفی میدادم بخصوص خواسته برادر بزرگ را اجرا نمیکردم با تاوان دردناکی روبرو میشدم.

اتفاقا یکبار برای همیشه کلمه نه را بکار بردم، برای در خواست برادر بزرگترم امیر که خواهان خرید چیزی بود. وقتی برادرم از طرف من آرام خواهر کوچکتر جواب منفی شنید؛ اعمال قدرت نمود و با جسم محکمی دنبالم دوید و آنچنان ضربه ای بصورتم وارد ساخت که دریایی ازخون براه افتاد و نزدیک بود که بمیرم و فدای خود خواهی برادربزرگتر شوم.  با نداشتن سرپرست دلسوزی در خانه که غمم را بخورد و بدون اینکه درمانگاه و یا بیمارستانی مرا برسانند؛ ظاهرا سر بسلامت بردم و باقی ماندم مرگی هم بسراغم نیامد اما جای این ضربه هولناک تا ابد روی چهره ام نمایان ماند و مرا برای همیشه از یک چیز واهی ترساند و هراسی ناخود آگاه در قلبم باقی گذاشت…….
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

  • اتریش وین

  • 11.06.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment